دیروز نسیم خاکسار، نویسنده ایرانی مقیم هلند یادداشتی برایم فرستاد در باره این رمان که این جا منتشر می کنم. با تشکر از نسیم خاکسار و با اجازه ایشان این یادداشت را در وبلاگم منتشر می کنم:
شهزاده عزیز سمرقندی، رمان ات را خواندم. قول داده بودم وقتی خواندم خبرت کنم. در این یادداشت مختصر خلاصه ای از داستانات را می نویسم که بدانی آنرا چطور خوانده ام.
رمان، زمین مادران، داستان دختر جوانی است به نام مهتاب، که به وقت زاده شدن مادرش او را چون کدوی سبزی می دید و دایهاش او را آفتاب صدا می زد. این کدو- آفتاب- مهتاب، بعدها در دوران بلوغ و یا نوجوانی از سوی کارگردانی که قرار است از زندگی مادر او فیلمی بسازد، انتخاب میشود نقش مادرش را در این فیلم بازی کند. فیلم درباره این زن قهرمان، مادر اوست، که در دوران سوسیالیسم هشت فرزند بزرگ کرده و در کالخوز پنبه در یکی از شهرهای تاجیکستان – سمرقند- با رنج و زحمت کار کرده است. مهتاب که از مادرش چیزی نمی دانسته یا کم می دانسته با شروع ساخته شدن فیلم و انتخاب او به عنوان بازیگر این نقش، کم کم از راه خواندن یادداشتهای مادر و راهنمائی کارگردان که چگونه مثل مادرش به زندگی و زمین و غوزه های پنبه نگاه کند با زندگی مادرش بیشتر آشنا می شود. و مادر را از دوره جوانی و ازدواجش با پدر و به دنیا آوردن بچه هایش و آبستنی او دنبال می کند و تصویرهایی از زادن خودش می بیند که چگونه هنگام کار مادر روی زمین، به دنیا آمده بود . و همه اینها را در وجودش بارها و بارها در طی رمان تکرار می کند. مادر مهتاب، جهان بی عشقی داشته است و یا عشقی ناکام در پیوند با شاعری داشته که مهتاب هیچ از آن نمیداند. مادر نوع زندگی اش را در جریان این رمان و ساخته شدن این فیلم به وجود مهتاب میبرد. مهتاب نیز در طی فیلمبرداری عاشق کارگردان می شود. کارگردان اما عاشق دختری دیگر به نام ناتاشاست که دستیار و مسئول تدوین فیلم اوست.
ناتاشا نیز کارگردان را دوست دارد و عاشق اوست. مهتاب که غرق در عوالم جوانی خودش است و نگاهی رمانتیک به جهان دارد، بی توجه به عشق ناتاشا و میخایل به هم، عشق به کارگردان، میخایل، را در وجود خود راه می دهد و بالنده می کند. او بعدها با دیدن نگاههای عاشقانه ناتاشا به میخائیل و بوسه ای که میخایل بر دستهای او می زند متوجه عبث بودن عشق خودش به میخایل می شود. و این ضربه از شکست در عشق چنان کاری است که او را به بیمارستان می کشاند. مهتاب دچار بیماری گسستگی ذهن می شود و پاره ای از حافظه اش را از دست می دهد. ناتاشا که متوجه عشق او به میخائیل شده چون خواهر یا مادر و یا پرستاری مهربان در تمام مدت بیماریش از او مواظبت می کند تا او بهبود یابد. بعد از آن یکباره غیبش می زند. بعد از مدتی بسته ای پستی از سوی ناتاشا به دست مهتاب می رسد. مهتاب در بسته ی پستی نوشته و یادداشتهای روزانه خودش را هنگام بیماری پیدا می کند. او با خواندن نوشته هایش، تلاش می کند ناتاشا را پیدا کند. به محلی می رود که در آن بستری بود و در همان اتاقی که از آن با ناتاشا خاطره داشت اطراق می کند.
مهتاب در این جستجو، از نو زندگی خودش و ناتاشا و زندگی مادرش را چون تصویرهایی تکه تکه شده از واقعیتهای یک زندگی بزرگتر پیدا می کند. و از عشقی که بین میخائیل و ناتاشا وجود داشته، می رسد به تراژدی زندگی مادرش، تراژدی جامعه ای سوسیالیستی که زندگی مادر و کودکی او را دربر می گرفته و اکنون بر باد رفته است.
شهزاده عزیز، این خوانش مختصر من از این کار است. ساختار کار که بر بنیاد تصویرهای فیلم و نامه ها و عکسها گذاشته شده و مثل فیلمی سینمائی به گذشته و حال برمی گردد ، فضای جذاب و زیبائی در رمان ساخته است. فیلم طلای سفید که مهتاب نقشی در آن دارد و فیلم ساخته شده کارگردان است، نمایش دیگر همین تراژدی است. کشتی به ریگ نشسته در بیابان، هم ماجرای پایان زندگی زنی است با مدالهای قهرمانی بر سینه که به پیری رسیده است و تجربه های تلخی را پشت سر گذاشته است، هم پایان عشق عبث مهتاب است به کارگردان روسی، روسی ئی که در پایان کتاب سرطان گرفته و در بستر احتضار افتاده، با چهره ای خشک و بیجان. اما در وجود مهتاب آینده ای دیگر نوید داده می شود. مهتاب که برای دیدار با ناتاشا به لهستان رفته است در آخرین روز سفرش با لوکاس آشنا می شود. هرچند معلوم نیست که چه مدت با او باشد، اما مهم نیست. مهم این است که او آموخته است از پا نیافتد و با گامهای استوار رو به آینده پیش برود. آیا میخایلی که در بستر بیماری افتاده " با لبان خشک" همان زمین سوسیالیسم است که بی آب مانده؟ یا روسیه ای است که زمانی وصل بوده به تاجیکستان و اکنون دور افتاده از آن ، در انتظار مرگ است؟ دختر آیا در وجودش نگاهی نو دارد از عشق به خاک و نگهداری از زمین مادران؟
رمان پرسش های از این گونه را زیاد برابرت می گذارد که حُسن کار است.
شهرزاد جان دستت درد نکند. به نظر من زمین مادران ، رمان خوبی است. باز هم بنویس از آشتی کودک و زمین و بیباک جلو برو در نوشتن.
نسیم خاکسار
—