مادر من

ِدانگل نظرواپسر گرفتار مشکلات خود، یک دختر در آلمان، دیگی در لندن، دو دختر دیگر گرفتار درسهای دانشگاهیی خود. تنها خوردی پهلوش مانده است هنوز تا خندی دیگر تا به بلاغت کامیل برسد و او نیز از پیی زندگانیی خویش شود. اما خوب است که هنوز شانزده ساله است و در کنارش می نشیند و نقاشی می کشد. از او نیز گاهی نقاشی می کند اما چرا این قدر آژنگ دار است صورتش؟ چرا این دختر مرا این قدر افسورده و پر آژنگ می بیند؟ نخواد این قدر پیر شده ام؟ شاید؟ آخیر زمانی که پسر بزرگم شانزده ساله بد نیز خود را پیر و افسورده می دیدم، حالا که دختر خوردی یم شانزده ساله است شاید واقعا هم پیر شدم؟

راستی امروز 8 مارس بد. همه به طور خود تبریک گفتند، اما دل خودخواه مادر چیز دیگر می خواهد. گرچند گلدانش پر از گل است، اما او خانه را پر از فرزندان می خواهد. بعضا تعجوب می کنم که چرا از تماشای عکس های کهنه البوم خسته نمی شود؟ چرا دیوانوار با عکسها حرف می زند و به آنها تبسوم می کند؟ گویا به خاطره اش آب می داده باشد چشمانش پرشوعله می شوند. بسیار، یعنی به آن معنای مادرانه ی بسیار دلش می خواهد  که روز های شیرین کهن برگردد و همه کودکانش دورو برش باشند.


به من می گوید، شهنشاه، رخت خواب کهنه اترا پاره کردم و روی چهارچوبی کشیدم، روی آن می خواهم تورا نقاشی کنم، از روی عکس های سال گزشته. اما از چشمانش شکایت می کند، شکایت می کند که اگر چشمانش روشنتر می دیدند از من بهتر نقاشی میکرد. اما من که می دانم، مادر همیشه از نقاشیی پرندگان و گل و گلزار لزت می برد و در آن ماهیر تر است. آما این روزها دلش می خواهد پارتره ی فرزندانشرا نقاشی کند. می گوید  جا لباسی را باز کنم بوی تو به دماغم می زند و دلم به یادت گم. دل من این جا برای او گم می زند، اما جالباسیی من به مهربانیی جالباسیی مادر نیست که بوی مادررا به دماغم برساند. خوانه من پر از بوی خودخواهیست. پر از پریشانی و پراکنده گی. شاید هیچ کس مثل مادر من جمع و جور نباشد. شاید عشق چشمان مرا کور کرده است و من فقط خوبی های اورا می بینم. اما مطمینم که مادر قهربایست که کسرا همیشه به سمت خانه ی پدری میکشد. مادر می گوی اول و می بینی که دلت برای پدر داغ است و دلتنگی هایت هزارچند از خواب بر می خیزی. مگر خواب معنی دارد این روزها؟ مگر خواب مکان دلتگی و پزمانی ها و خوابهای دوران و مکان های کودکی نشوده است؟ آسان به رخت خواب میروم و سنگین از آن برمی خیزم. خوابهایمرا در کوجا گور کنم که زود تر فراموش شوند. رود خوانه تمز هم به آن اندازه صاف نیست که بتواند خواب های بد کسرا ببرد و در جای های دور بریزد شان. دلم برای جویبار های صاف ده تنگ است و به آن کلچه نان گرم مادر که چون زورق در آب می رفت و من از پیی آن می دویدم و مادر از پس من که می افتی دختر، صورتت زخمین می گردد، آب جوی سرد است، نکن، می گویم، برگرد. اما ما فرزندان همیشه انکارگر و گویا گوریزان از بزرگان بدیم. این قدر گریختیم تا به کجا برسیم؟  

 دیشب دیر زنگ زدم، تا بگویم در یادش هستم، دلم هم برایش تنگ است. احساس می کنم، که همیشه حرفهای دلشرا ناگفته لب می گزد و : در پناه خدا باشی دخترم، در پناه خدای مهربان باشی، سرت از سنگ باشد، عزیزم…

گاهی فکر می کنم که دلم از سنگ شده است این روزها. سردو سنگینو خودخواه شده ام. شاید من هم پیر شده باشم؟ ولی مادر که در سن من بود، چهار فرزند داشد و شوهری نامهربان. حالا همه چیز عوز شده است، حتا آن شوهر نیز رام و آرام شده است، اما به قمت جوانیی او، که دیگر هیچ چیز آنرا برایش پس نمی گرداند. حتا دوستت دارم گفتن های من و دلتنگی های دیوانه وار من نیز دیگر به درد او دعوا نمی شود. این روز ها به یک چیز بسیار می اندیشم. به این که چی گونه می شود مادران را خوشخال و خوشبخت کرد؟ آنها خود همیشه می گویند که سر بلند و خوشبختنت، اما وقتی به چشمانشان می نگری، می بینی که دونیا رنگ دیگری دارد. رنگ متفاوت از آن که ما فرزندان می بینیم.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *