امشب فرشته گان آسمانی بال های خود را بر سر این شهر غریب افشاندند. من در خیابان می آمدم. دستهای کوچک و پاک برف بر سرو رویم می رسیدند. دستانم را گویا به سوی کودکی هایم دیراز کردم و چیزی غیر دانه های شکسته برف به دستم نیامد. فرف لک لکی میگفت مادر این فرف های بزورگ بزرگرا که مثل همه چیز های خوب زمینی دیر پا نیستند.
این برف مرا به یاد چیزی انداخت که دیر باز گم کرده ام. دیر باز در یاد ندارم که چی چیزی بود آن که این قدر دل مرا شاد و پاک نگه می داشت…
دست به روی نیمدیوار دروازه بردم و کمی برف برداشتم… دیگر نه دستانم به آن کوچیکی بود و نه دیگر آن اشتیاق برف خوردن در دلم. دوباره می خواستم سر جایشان بگذارم، اما از برف دیگر هیچ نشانی نمانده بود. برف فقط نشانه های زیبای های زندگی را داشت. کدام؟ تا حال فکر می کنم که چی بود آن که مرا این قدر دلشاد نمود فقط برای چند لحظه ی و زود آب شد…
یک پاسخ
شهزاده عزیز
اگر که فرشتگان آسمان شما دست هایشان را باز کرده و چند دانه سپید بر سر ورویتان پاشنده اند. دیشب در این گوشه ملک خدا، چنان کردند که به اضطرار مجبور شدم تا ساعتی را وقت صرف کنم تا بلکه همان راه رو تنگ و تاریک تا این زیرزمین مهجور را باز کرده باشم. اگر برف کودکی تو را در پیش چشمانت گشاده است در اینجا تمام آن برف های پارو نکرده ای را که در چند ساله گذشته وام دار بوده ام را از من مطالبه نمودند. بماند که بعد از راه رفتن بر روی برفها و صدای آرام خرد شدن آنها در زیر گامهایم کلی لذت بردم. اما فقط می خواستم مقایسه ای کرده باشم میان فرشتگانِ دیار خودمان و دیار تو.
شادباش و دیر زی