یکی از دوستانم این عکس را برایم فرستاده. نتوانستم مثل دیگر عکس های دیگری که برایم می فریستد فراموش اش کنم و یا نادیده بگیرم. احساس دلگیرکننده ای به من دست داده بین این همه فایل های صدا و خطوط بالا و پایان این آهنگ ها ی زیبا که قرار است امروز از رادیو پخش بشود و این آسمان بارانی آمستردام به این عکس خیره شودم.
یکی از دوستان دیگر نیز امروز برایم عکس خانه وادگی خود را فریستاده که مرا در فکر انداخت: در ذهن من آن نج دختر بلاند و کچلو بود که برایشان درس زبان تاجیکی می دادم و قلم در دستان کوچک شان می لغزید و نوک زبان شان را گاز می گریفتند و دو باره می پرسیدند که کلمه ای را چه طوری بنویسند. حالا دختر خانوم های شوده اند که در فکر دانشگاه رفتن اند.
و شرلات شعر می گوید. شرلات با آن چشمان آبی آبیش هنوز برایم با همان چهره دوست داشتنیش باقی مانده است.