دفعه قبل که از احساس عصیان دوستی خود گفتم، یکی از دوستان آمد و گفت: می بینم شبیه من فکر می کنی و می نویسی. دیروز که از این مزخرفات حل مسائل نوشتم، یک دوست دیگر آمد و گفت، مشکل وجود دارد، چرا می گویی وجود ندارد.
باور کنید منظروم شما و افکار نوشته های شما نیست. منظروم کنار هم گذاشتن این دو مشکل بود: گوم کردن تمام مدرک در سفر و دریافت خبر این که پدر سرطان پوست دارد.
از این جاست که می گویم همیشه چیزی هست که معیار ارزش و بزرگی و کوچکیی ماجرارا می سنجد. منظور این است که این ارزش سنج خودرا اگر بالا تر ببرید به واقعیت نزدک تر می شوید. منظروم شما نیستید. مخاطبم شما نیستید. انگار فکریست که بلند به آن اندیشیده باشم.
همیشه چیزی هست که شما نمی دانید و همیشه فکر می کنید می دانید. این از آن مشکل هایست که وجود ندارد و از این جاست که حل آن مشکل تر از هر مشکلیست.
من خیلی چیز هارا از کسان دور برم آموخت ام و می آموزم و خود بینانه دور کسانی گشتم که بتوانم چیزی از آنها یاد بگیرم. خوش بخت ام از وجود هر شخصی که توانسته به من چیزکی بیاموزد. ولی روز های آخر احساس بد تنهای دارم. به شما هم ربط ندارد. باور کنید که این یک چیز درونیست.
یک پاسخ
Salom Шахзодабону.
самонаи тартибдоаи шуморо дида хушхол шудам. Лутфан бо ман тамос мегирифтед.
Насрулло
nasrullotj@mail.ru
Tojikiston