کتاب های غیر بهداشتی من

نمی دانستم که امروز روز جهانی ادبیات کودک است. در بخش خبری زمانه خواندم. چندلحظه در دنیای کودکی بودم تا برگشتم به واقعیت امروز.
از کودکی با کتاب رابطه عاطفی داشتم. کتابهایم را بیشتر از خواهرانم دوست میداشتم. اما حالا هیچ کدام از آن کتابها را با خود ندارم و حتا عنوان های بعضی ازآنهارا نیز فراموش کرده ام، ولی دلم با خواهرانم آسایش می گیرد.
نمی دانم کهدیدم دیگر شد و یا آرزوهایم. ولی هنوز یادم هست که می خواستم چاپخانه ای داشته باشمو کتاب های خوشرنگ چاپ کنم.

از کودکی با منطق بزرگسالان که نسبت به کتابداشتند مخالف بودم. این که چرا برای من و خواهرانم جوراب و لباس جداگانه می خریدندولی هر پنج باید از یک کتاب استفاده می کردیم. هیچ وقت هیچ وقت دوست نداشتم کهکتابم را به کسی دهم. حتا برای یک شب و یا یک ساعت. ولی راه دیگری نداشتم. باید باخواهران و دوستانم قسمت می کردم.

چه دعوا ها و ناراحتی هایی با خواهران ودوستان سر یک کتاب پیش می امد. همیشه فکر می کردم که چرا ما این قدر حساسیت سراستفاده کردن و نکردن وسایل بهداشتی نشان می دهیم، لیکن در رابطه با کتاب هیچ قاعدهای نداریم.

فکر می کردم کتابهای من از نظر بهداشتی برای دیگران ممکن استخطرناک باشد. کتابی که در حال خواندنش بودم با من از کوچه و خیابان ها گذر می کرد،در دست شویی خانه یا مدرسه ساعت ها می ماند، از بس جای خلوتی بودند این دست شویی هابرای خواندن! اشک هایی که روی ورقهای آن می ریختم و شبهایی که روی آن می خوابیدمحتما از نظر بهداشتی کتاب را آلوده می کرد و برای ما کودکان میکروبدارترین چیزهابود. ولی من باکی نداشتم. از کتابهای قدیمی و چرک گرفته تا کتابهایی با رنگ های تندو تیز و ناخوب دوری نمی کردم. تنها باکم این بود: به کتابهایم دست بزنند. کتابهایمرا ببرند.

یادداشت می کردم هربار کسی از من کتابی می برد. همه کتابهایم رادوست می داشتم. بعضی از آنهارا همین گونه به خاطر این که کتابند دوست می داشتم.

کتابدار خوبی می شدم اگر راهنمایی ام می کردند. ولی برعکس به دست و دل بازبودن هدایتم کردند. به این که خودخواه نباشم و با هم تقسیم کنیم هر چه که دارم وندارم. و من عادت کردم به دادن کتابهایم به هر کسی که نیاز داشت و یا درخواست. همینگونه مهر کتاب از دلم کم شد. شاید دیگر کتابها آن ارزشی که داشتنند از دست دادهبودند.

شاید این حس که کتابی که دوست داشتم بخوانم وجود ندارد مرا ازشیدایی کتاب بیرون کشید. شاید این حس در کودکی در آدم قوی هست و تعداد چیزهای مقدسزیادند وقتی کودک هستی و وقتی بزرگ می شوی زیر هر چه مقدس و یا مهم است می زنی. نمیدانم. می دانم که دیگر آن کتابخانه بزرگ پدرم وجود ندارد چون من و خواهرانم همه آنرا به این و آن دادیم که بخوانند، بفهمند که منظورم چیست و به چه می اندیشم.

و دیگر این روزها در آن محله کودکیم کودکان به کتاب ایمان ندارند و یا بهیک یا چند کتاب بخصوص ایمان دارند.

یادم می اید با بنفشه شب و روز برایروزنامه محلی می نوشتیم و از ده نوشته مان یکی چاپ می شد و ما این روزنامه را تاسالها نگهداری می کردیم. تا روزی دیدن دوستم بنفشه رفتم و دیدم که در نبودی اومادرش تمام روزنامه های جمعاوری کرده او را می سوزاند تا تنور نان خود را گرم کند. با گریه از دوستم دفاع کردم اما مادر از نان های شیرین و خوشرنگ سمرقندیش که می گفتما شکم سیرها به قدر آن نمی رسیم برای کودکانش می پخت.

بنفشه نویسنده خوبیمی شد و من همیشه می خواستم نوشته هایش را چاپ کنم. دوست داشت تشویقشکنم.

دوست داشتم مرا هم تشویق کنند و در گوشه بنشانند و بگویند: بنویس توخوب می نویسی! اما همیشه برعکس بود: بلند شو بیا بیرون!

همیشه کتابهای خوببه زبان روسی بود و وقتی از پدرم می پرسیدم که چرا؟ می گفت ما تاجیکان نویسنده هایخوب نداریم.

من که می دیدم می خواندم و می دانستم نوبسنده های خود راداشتیم و داریم. اما دستگیری و تشویق مردم برای شناخت و قدردانی از آنان رانداشتیم.

مردم ما آن زمان کتاب روسی می خواندند حالا انگلیسی. من بعضی اوقاتدر تعجب می مانم که چرا هردو را نمی خوانند. این «چرا» نشریات "سغدیان" را ورشکستکرد. کتابهای کوچک و کمرنگش را کسی نمی خرید و از آن طرف دولت برای کتاب های تاجیکیمجوز نمی داد.

آخرین کتابی که این نشریات بیرون داد "صبر سنگ" من بود کهتنها به خاطر این که به این نشریات کمک کنم و به دوستانم بگویم که می شود کتاب چاپکرد به دست چاپ داده بودم.

و همین گونه دو نشریات موجود ورشکست و بسته شد. چون که جوانان دیگر برای برپا نگه داشتن آن چیزی نمی نوشتند که نشر شود تا نشریاتزنده بماند.

ما تشویق می شدیم که کتاب ناب بنویسیم. کتابی که تا به حالنوشته نشده باشد. پس ما جوانان از شرم ننوشتیم. از ناقص بودن کارمان ترسیدیم. ازاستاد نبودن خود شرمیدیم و میدان را دوباره به دست استادانی دادیم که امید زیادی بهاینده ندارند. استادانی که پیر و افسرده و نیازمند و گرفتار سیاست روزند.

ما جوانان را به بیرون راندند انگار از میدان خطر باری مارا دور کردهباشند. ما کودکان امیدبخش وطن بودیم و امید زیادی نبخشیدیم.

نسل دیگری کهدر راهند چه گونه خواهند بود نمی دانم. نسلی که اتاق هاشان نه از کتاب بلکه ازعکسهای کارگری در مزرعه های دولتی پر است. با چهره هایی در افتاب سوخته و لاغر.

در سمرقند دیگر کتابی خوشرنگ و با زبان دل و زبان مادرشان نشر نمی کنند. دیگرکتاب مقدس نیست. دیگر دانش در کتاب ها نیست. دیگر کم کسی به گذشته فکر می کند همهبه آینده فکر می کنند. دیگر خانه ها کوچک است جایی برای کتاب نیست، حتا برای فرزندیهم جای ندارند. خانه مثل دل ها کوچک شده اند.
ولی خیلی دوست دارم یک چاپخانه داشته باشم در سمرقند. نه به خاطر این که عاشقکتابی به زبان تاجیکی و خوشرنگ هستم، بلکه به خاطر این که کودکان و نوجوانان تاجیکبه آن نیاز دارند. چنان نیاز دارند که یادشان رفته کتاب می تواند نو باشد، کتاب میتواند با زبان تاجیکی باشد با زبان مادری خودشان باشد. کتاب می تواند مال خودشانباشد. کتاب می تواند برای کودکان باشد و شوق آور باشد با خط های بزرگ وخوانا.

5 پاسخ

  1. پاينده ايران
    با آروزي سالي پر از شادي و همبستگي براي همه ايرانيان در سراسر گيتي با نوشتار”ایرانی نژادها و گستره فرهنگي ايران تا چین” بروز هستيم.
    به اميد ايراني اباد و آزاد رد سايه حاكميت مالي
    پاينده ايران

  2. سلام
    ما هم در ایران گرفتار چنین مشکلاتی هستیم.
    شاید این مطلب شما را اندکی تسکین دهد.
    به هرجهت از آشنایی با وب شما بسیار خوشحال شدم
    من در حال تحقیق بر روی هنر و تاریخ کشور تاجیکستان هستم. خوشحال میشوم اگر درتوان شما ست به وب من سری
    بزنید و اگر تمایل داشتید برای من از کشورتان بگویید.
    با امید موفقیت و شادکامی برای شما

  3. شهزاده عزیز
    من مطلبی درباره زرتشتیان ازبکستان ترجمه کردم و در وبلاگم گذاشتم. گفتم شاید برای شما هم جالب باشد. خوشحال می شوم که ترجمه صحیح نامهای ازبکی را برای من بنویسسی (اگر وقت و حوصله داشتید) که بر من منت می نهید
    شاد و پاینده باشی
    بالنده باد زبان فارسی
    http://maniwababash.blogfa.com/post-53.aspx

  4. سلام
    خيلي عالي بود. بخصوص بخش كتاب خواني در دستشويي و احساس مالكيت نسبت به كتابها كه تمام خاطرات كودكي مرا برايم زنده كرد.انگار هيچ وقت و جاي ديگري نداشتم كه كتاب بخونم يا اينكه كارهاخيلي عقب بود!!!
    از همه جالب تر اين بخش بود كه گفتيد:”نمی دانم که دیدم “دیگر شد و یا آرزوهایم.
    دوران بچگي دوست داشتم نه چاپخانه كه در يك كتابخانه بزرگ ساكن باشم و از همه چيز سر در بيارم.
    مرسي از يادآوري همه چيزهاي خوب.
    به اميد ديدن نوشته هاي جديد شما
    راستي كتاب صبر سنگ رو چگونه مي توان بدست آورد؟

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *