اول دریاها رفتند
بعد درناها
نارها حوصله نداشتند
که انار شوند
انجیر
لباس ملی ملت شد
پنبه
شکنجه چهارفصل سال
اول استادان رفتند
بعد شاگردان
اول آرزوها رفتند
بعد آرزومندان
اول وطن داران رفتند
بعد مفهوم وطن
نهایت، دوستان من رفتند
بعد، لاعلاج… من
***
خسته
از مقاومت های ابدی
در برابر جاذبه زمین
روزی
آب می شوم
جاری اما نه
آب می شوم
فواره می زنم
به سوی
کهکشان
***
عمر چو رفت
از ساختن
سوختن
می ماند
عشق چو رفت
افروختن
***
درخت نیستیم
که به درود بادها
بدرود گوییم
با شاخه شگوفه ها
با دستان سبز
با ریشه در آب
با دلی آباد
انسانیم
پا به پای باد
می رویم
برباد
***
مادران حامله
گهواره می جنبانند
مادران بی فرزند
زمین را
***
صبح شد و خرشید
شال گردن حریرش را
بر شانه پنجره ها
آویخت
تو هنوز خوابی
من از اول شب تا این لحظه
شانه به شانه دختر نازاده ام
دلجویانه نشستم
و توضیح دادم
که چرا
هیچ گاه
نخواهد آمد
تا شال گردن حریر خرشید را
دور گردن سیمین اش
در سهرگاهان بیخوابی
امتحان کند
***
اول با نگاهت
دوم با دستانت
سوم با قدم هایت
چهارم با لهجه شیرین شوربردارت
پنجم با رفتار، گفتارت
ششم با خفت و خوابت
هفتم با راز و نیازت
تطبیق شدم
آن قدر تطبیق
ای عشق
که تفریق شدم
***
من و تو
در شهر کوچکی
در بخش کوچکی از دنیا
شاید بشود گفت، در یک روستا
زیر سقفی که چهار فصل سال
حرارتش ۲۲ درجه بالای صفر است
همه شب، همه روز
درگیر ارتقای قلب های مجروح
رویا بافتیم
لحظه هارا اهدا کردیم
روزرا بخشیدیم
یک دانه سیبی هم برای فردا
در سبد نمی گذاشتیم
باکی نیست
اما کاش این قدر غمناک نبود
جای خالی امروز زیبا
در قاب فردای تیره ما
***
تشکر از بردباری
تشکر از تحمل، از عشق، از بیزاری
تشکر از همخوابگی
همخوانگی
تشکر از شاهی
از شوخی
در برابر چشمان حیرانم
تشکر از همراهی
در این جاده تازه کشف ما
که دست به دست
یکدیگررا کشیدیم
بالا بردیم
پایین آوردیم
تشکر از نذرها و نازها
تشکر از تلخی یک لحظه
خیال رازها
تشکر،
از تشکرها
از احترام، از سکوت بیدوام
از زخم های زودگذر
از زنگ ها بر در
که سر وقت زدی
از نامه های که با درد
ننوشتی
تشکر
اما کاش ببخشی
اگرلایق نبودم
***
این سیر
آن قدر طول کشید
آن قدر دراز شد
که عاقبت
یک راز شد
***
چیزی به جوز رفتن نیست
این جاده جنگلی
چیزی به جوز بریدن نیست
این ریشته ارمان مخملی
که پیچیده است به پایی
رهایی تو
و گرفتاری من
***
مرا افسون چشمانت
آن قدر از راه بی راهمی برد
آن قدر جادوگری
می آموزد
که دیگر هیچ منطق بشر
به هیچ دردم نمی خورد
***
وی فرزندانش را در زمین رها کرد
من فرزندانم را در زمان دفن
و زیر آسمان بارانی
سقف بلند و سنگینی
برای عشق ساختیم
که وقتی فرو افتاد
نه من بمانم
نه او
***
نشان ما
در حریر کهکشان
در پستان های سفید
راه شیری
باقی خواهد ماند
به دستان ما
به دستاورد های ما
به قاب دیوار
آبی آسمان ها
بنگرید
***
افسرده نیستم
دل مرده نیستم
نه. نترسید
اما
بگذارید آن روزی
که برمی گردم
تنها باشم
با خوشه های خالی دستان خشک خود
تا در ازدحام سیل مردمان موافق
آن قدر غرق شوم
که نیاز به خودکشی
نباشد
که نیاز به ماتم حتی
دو روزی شما
نباشد
آن گونه که گویی
هیچ گاه در روی زمین
به نام من
مخالفی
نبوده
و نباشد
***
تیغ!
ای تیغ!
ای دشمن زنانگی
ای دشمن لانه گرم شادی!
کارت از تار گیسوان دختران گذشته
که دم بر بیخ و بون
نار پستان ها می زنی؟!!
***
فرزند ندارم؟!
هفت ماه است
غنچه دستان کوچک
دختر بیولوژیک من
رشد کرده است.
تا ماه ده
در کنارش خار خواهم شد
که از دست شما
عاشقان نجیب زیبایی
نجاتش دهم.
***
باز آمده است
آمده است آن غم شیرین
آن غم افسونکار
آن غم بی رنگ، بی نقش و نگار
که وقتی در کنارش می نشینم
دیگر هیچ چیزی ارزش ندارد
***
ها، ها، ها،ها،ها
من؟ من
من که در قبال همه خوشی ها
همه رویاها
همه دختران نارپستانم
پسران شیردل
شیرپنگالم
تورا انتخاب کرده ام!
در قبال همه شادی ها
تورا بر تخت زندگانی
دوباره نشانده ام!
مرا می ترسانی؟
مرا می هراسانی؟
از محرومیت!
از دوری
از ناداری…
مرا؟
که زنجیر – زنجیر شهرها فروخته ام
حلقه – حلقه تیروکمان ها
فروخته ام
من روحم را
روانم را
من ملت و منت ها فروخته ام
من دسته- دسته دولت ها فروخته ام
تا تورا داشته باشم!
مرا می ترسانی
از محرومیت؟!
ای خدای رویاهای
خاکستری من
وقت کردی
روزی بیا
با هم دوباره
آشنا شویم
***