Search
Close this search box.

ریگستان

نوشته‌های شهزاده سمرقندی

سیبستان و شکوفه های بی شمار آن

سیبستان و باغ فراخ آن جایست که هر بار سر میزنم با چند سیب و انار و میوه های تازه رنگو بوی که از پیوندهای تازه ايجاد به بار رسیده اند بیرون می ایم. این باغ از باغ هايی که قبلا دیده ام بسیار فرق می کند. آن جا گاهی سبزه ها ابیند و آبها سبز و گاهی نیز بنفش. آن جا باغبانی خانه دارد که نگاهش به طبيعت موتفاویت است. او روی سبزه های خودپرورده ی خویش می خوابد و عشق می ورزد. بدون ملافه و بالش، بدون صبحانه و شام، بدون لباس های سنگینو فراخ. هر چی دارد اشتیاق است. اشتیاق بسیار طبيعی که با طبيعتی که ما می شناسیم همسان نیست. مادرانه، شاعرانه از نهال های خویش پروریش می کند و نگران از زیارتگرانی نیست که روی سبزه و بنفشه هایش پای می گذارند تا دست بر سیبی یا انجیری برده باشند. بارها دیده ام که دست بر جویبار های کوچک زیر درختان برده و سنگیرا که از بیرون انداخته اند برداشته است تا راه آب به درختان خیش باز کند. آن جا مرد غریب عاشیقی خانه کرده است که از دیار غریب با غم و درد و تجروبيات غریب آمده است و حرفهایش نیز گاهی غریب است.
 
پیامی دارد. اما به گوش شاخه های درخت می گوید، به سبزه ها می گوید. باز کسی سنگ انداخته است؟


پیامی دارد. اما به گوش شاخه های درخت می گوید، به سبزه ها می گوید. باز کسی سنگ انداخته است؟ سیبهای سرخ به زمین ریخته اند. خم می شود و دامنی از آنهای پر می کند به رهگذران میدهد و ثواب میگیرد. گاهی زنان محل می آیند و با او عشق می ورزند و با دامنی پر از سیبو شفتالو بر می گردند. مگر او چیزی جز از این حاصیل درختان دارد، که میوه عشق و پرستاری های سال های دراز بوده است؟ آیا او راه دیگری برای تقسیم حاصل خویش دارد؟ او که هیچ گاه راضی نبوده است حاصیل باغ خودرا به بازار برد و ارزان یا گران فروشد. مگر چند است قمت یک باغ و یا یک حاصیلی که زندگانیی کس باشد؟

گاهی دیدم رهگذری شتابان می گذشت و گفت چی باغ فراخی و چی میوه های بسیار! من که نمی توانم همه را با خود برم. چند دانه سیب از شاخه کند و راهروان می خورد. آه! این که کرم دارد! و رفت از بازار و انتخاب فروشنده را خرید و خوشحال شد. 

دیگری آمد و گفت این جا بنفشه بوی دیگری دارد و سیب ها آبیند! چی جایی برای فراغت مغز!

دیگری آمد و گفت، باغبان، پیوند سیب با انار دروست نیست، باید با انجیر پیوند می کردی. باغبان گفت: پیوند سیب با انجیر در رده ی دوم فصل اول باغ است. بفرمايید. دیگری گفت می شود این جا زیر این درخت پرشکوفه شفتالو کمی بنشینم تا خسته گیهایم برود؟

دیگری گفت: این آب که به باغ شما می آید از چشمه کهسار است که شما این جا بسیار مصرف کرده ید. چشمه شاید خشک گردد و ما بی آب مانیم.

دیگری گفت: بیرون هنوز زمستان است، این جا چرا شکوفه ها و میوه ها رويیده اند؟

دیگری آمدو پرسید: محبوب خویشرا گوم کرده ام. در باغ شما نیست؟

دیگری آمد و گفت: گوش کن وقتی با تو حرف میزنند! بگذار آن نهالرا کنار. مگر این همه درخت بس نیست؟ بگذار تا اینهارا تمام کنیم بعدا در فکر دیگر نهال شو…

باغبان به همه گوش می دهد و پاسوخ، اما همیشه در دست نهالی دارد و خاکی در زیر پای آماده برای ریشه در  آب کردن درخت تازه. 

من همسایه ای اویم و گاهی وقتی پنجره های خودرا باز می کنم، بوی آشنای شکفه ها بر دماغم می رسد و میل سیر باغ در دل از خانه بیرون میروم. می بینم که درخت آلو  یکشبه میوه انداخته است و زیباست. گرچند آلو دوست ندارم، اما می دانم که دیگران دوست دارند. انجیری دیگر با خود می آرم و نگاهی به درختان زیبای سیب می اندازم. پنجره امرا شبها باز میگزارم از صدای زندگیبار تیشه ای باغبان حس امنیت میکنم و آرام می خابم. چون می دانم که کسی هست در این نزدیکیها که در غم فردای ما ست. سیبی برای صبحانه عادت جسم و جان من شده است.        
   

4 پاسخ

  1. سلامی بلند و بالا به حضرتِ شهزاده عزيز
    اميدوارم هميشه خرم و خوش باشی و از خزان دور.
    يادت هستم و آرزمند ديدارت

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *