این شب من از خیابان کنار پنخره امان مراقبت کردم. معمولا این کار مهدیی. بی پرده زندگی می کنیم و یک اطاقی داریم پنجره های بزرگ دارد و یک خیابان سبز در قابهای آن شب و روز نمودار است. باران تا صبح بارید و می بارد.
حرف زیادی ندارم جز این گالیریی عکس های کردستان ایران در سایت رادیو زمانه. بسیار مانند است به زادگاه پدرو مادرم: کوهستان آقسای در 70 کلومتری سمرقند. اما فقیرتر. آسمان همه جا آبیست اما زمین بعضی جاها سبزتر است!
ولی خیلی دلم می خواست از آرایش خانه ها هم عکاسی می شد. دلم می خواست اسم دختران و جوانان آنرا هم می نوشت. دلم می خواست بدانم که آن جا چی گونه عاشیق می شوند؟ دلم می خواست آنجاها سفر کنم. و به خاطر بدحجابی دست گیر شوم و ببینم که بازداشت گاه یعنی چی. دلم می خوست … مهدی الان بیدار می بود و به من می گفت که این حرف ب با سه نقته کجا رفته که بتوانم بیشتر بنویسم. آری زمین کج است وگرنه من خوب می رقصم!
اولین دوچرخه سوار رد شد و آسمان هم روشن و من نتوانستم تنظیم این کامپوتر را برگردانم سر جاش.
برای مهدی شب زنده داری یعنی کار یعنی آفرینش. اما برای من بیکار کردن تمام قرار های روز بعد. یعنی امروز.
—-
و همین طور هم شد. نه به قرار دکترم رفتم و نه به”اپل شاپ” که قرار بد لپ تاپ مک ام را بیارم که برای تعمیر داده بودم. امروز یک آدم تنبلی ام که دوست ندارد به آینه نگاه کند. چن ممکین است به خوش گیلیی خود شک کند. دیشب در رادیو از آن 98 در صد زنانی صحبت شد که از طریق یک نظرسنجیی( که مثل همه نظرسنجی های دیگر مشکوک به نظر می رسد،) معلوم شده که فکر می کنند زیشت اند. ما به این نتیجه رسیدیم که به آن 2 در صد دیگریتعلق داریم و فکر می کنیم انسان های زیشتی نیستیم. اما بی خوابی و خشته گی همه را به آن 98 در صد اضافه می کند. نه؟
3 پاسخ
الآن…تنظیم
آری شک داشتم و از مهدی پرسیدم
گفت: ددددسسسته دار ولی دیگردیر بود من رفته بودم به خواب شیرین.
درست می کنم
خسته نباشید
دونت وری! این جوری قشنگ تر می نویسی