ما تاجیکان دیگر سزده به در نداریم. این آدت قدیمی نیاکان خودرا فراموش کردیم. شاید به خاطر نداشتن روز استراحت یکی از دلیل های آن باشد. چون در دوران شوروی بعد از درگیری های زیاد سر جشن گرفتن و یا نگرفتن نوروز به این نتیجه رسیده بودند که آن را با جشن زمین داری روسی شبیه جشن بگیرند و تحویل سال و جهیدن از آتش و سزده به در را دیگر از برنامه های جشن خارج کرده بودند.
اما مادر می گفت همین سی چهیل سال پیش در محل های دوردست کوهستانی می رفتند روی تپه ها و خروس جنگ و -تخم مرغ جنگ- راه می انداختند و رباعیی خوانی که -بیت برک- می گفتند انجام می دادند و رقص و بازی می کردند و در دریاچه های صاف ده سر و روی می شوستند و دعا می کردند که این سال بهترین سال عمرشان باشد.
مجردان سبزه گیره می زدند و به این سخت اعتقاد داشتند که تا سال دیگر حتما ازدواج حواهند کرد و زودتر از آن هم حتا ازدواج می کردند.
مادر از تخم مرغی همیشه یاد می کرد که با برادر بزرگش که دیگر پنج سال است با ما نیست آنرا درست کرده بودند. از چوب -چهارمغز- که همان گیردو است که ایرانیان می گویند آنرا آن چنان خوب و خوش درست کرده بودند که کسی متوجه نمی شده که آن ساخته و یا همان مصنوعی است.
آنرا رنگ می زده اند و می بردند هر سال به جنگ دیگر تخم مرغ های که واقعی بودند. همیشه با یک صبد پور از تخم مرغ برمی گشته اند و تا هفته ها شکم سیر داشته اند.
دختران وزنان لباس خوشرنگ و نو به بر می کرده اند و می رفته اند دیدن جوانمردان مجرد محل و این زمانی بوده که جوانان خودرا به نمایش می گذاشته اند در مسابقه های کوشتی گیری و شعرخوانی و غیره…
مادر می گوید جوان دختران و پسران رباعیات زیادی از بر بودند که وقتی بازی شروع می شد تا دیر شب دوام داشت و گلخن روشن می کردند تا نهایتن بدانند که غالب مسابقه چه کسی خواهد بود.
ما نسل بار آمده در دوران شوروی از این نوع خاطره ها نداریم. تنها یک دو روز می رفتیم در کنار چرخ و فلک های شلوغ شهر صف می کشیدیم و بستنی می خوردیم و برمی گشتیم خانه ایمان. و همیشه هم ناراضی بودیم که پدرو مادران مان دستمزد خوبی نداده اند که یک سر به فیلم هندی هم بزنیم و همان یک فیلم را برای ده مین بار باز ببینیم.
نوروز ما کوتاه و جمع و جور بود آن هم از زمانی شروع شد که پرسترایکا آغاز شده بود و من حدود ۱۱ یا ۱۲ سال داشتم و به شدت رو به روسی شدن داشتیم و از غذاهای محلی که دیگر از اصل خود نیز دور شده بودند خوشمان نمی آمد و دلمان برای ماکارانی و سوپ های روسی کشیش پیشتری داشت.
اما پلو همیشه جای خودرا داشت…
باید بگویم که شاعرانی چون لایق بازار صابر و گلرخسار را دوست می داشتیم و از نوشته هایشان بوی شیرین گوم شده ای وطن را می آشامیدیم که از چیزهای می گفتند که ما برایشان اسم نداشتیم.
جیزهای که دیگر فراموش شده بود و با یک کلمه و یا شعر نمی شد مارا آگاه کرد اما مژده های داشت نوشته ایشان که چیزهای هست و ما نمی دانیم.
این شعر ها دنیای واقعنگرانانه شوروی را که می گفت همینی که هست و چیزی دیگری نیست می شکست و می گفت هست. چیزهای هست که باید بدانیم. چیزهای که من حالا بعد از بیست سال در حال کشف کردنم از گذشته و تاریخ دورو نزدیک نیاکانم.
دیروز با دوستان ایرانی خود به پارک آمستردام رفتیم. مسل مادر من از سبزه گیره زدن می گفتن و شعرو سرود می خواندند.
و دوستان حدود بیست کیلو گوشت برای بیست نفر خریده بودند و از شروع تا آخر در حال کباب پوختن و خوردن بودیم که هیچ تمام نمی شد. خوش گذشت. بسیار خوش گذشت و همه خوشحال بود. .
اما یکی از دوستان ایرانی دو سه بار گفت که این مهمانان خارجی که منظورش دانشجویان محلی بود که همراه ما بودند فکر می کنند ما ایرانیان شیکمو هستیم.
این نگرانی آن دوست ایرانی مرا به یاد چیز دیگر انداخت که چرا ایرانیان این قدر فعال و پرجوشو خروشند؟ احتمالا به خاطر تقذیه خوبی است که دارند.
ما تاجیکان حتا نوروز هایمان نیز در ناداری می گذشت و با ناراحتی و گاهی با گروسنگی که به فلانی عذا نرسید و فلانی لباس نو نداشت و نیامد که با ما جشن بگیرد.
دوران شوروی فکر می کردیم دوران خوبی بود. همه جا جنگو جدال است و ما در آرامش تمام به سر می بریم زن و مرد برابر و همه همراه و همدل. اما حالا که آنرا با دیگر کشور های آن زمان مقایصه می کنم می بینم که ما در چه حد نادار بودیم در مینیمال ترین شکل زندگی می کردیم و خبر نداشتیم و آدت کردیم.
آدت کردیم به این که دیگر سزده ما به در نمی شود.
5 پاسخ
🙂
این اولین وبلاگ تاجیکی بود که من خوانده ام
دارم الفبای تاجیکی را از رو ویکی پدیا حفظ میکنم تا بتونم بقیه وبلاگ را بخونم
قربانت
ما فارسی زبان ها همه دلمان برای همدیگر تنگ است اما مشکلات سیاسی کشورهامون وقت نمیذارن به این موضوع بپردازیم
درود بر شما
تا همین چند دقیقه پیش هیچ وقت از زبان یک تاجیک چیزی نخوانده بودم. شنیده بودم. تاجیکی که فارسی حرف بزند و من بفهمم را شنیده بودم. از همین تلویزیون ایران. خواندنش هم مثل شنیدنش بود. یک جوری خوشی و هیجان که می دود زیر پوست آدم. خوشی از اینکه یک جای دیگری از دنیا که کشور خودت هم نیست کسانی هستند که حرفشان را می فهی. فکر می کنم هرقدر هم یک زبان دیگر را بلد باشی یا سالها به آن زبان صحبت کنی هرگز به عمق فهمی که از زبان خودت داری نمی رسی، برای همین با همه آموخته هایی که از زبان های دیگر دارم خیلی روی فهمشان حساب نمی کنم.
بنویس دوست نادیده هم زبان
سزده ما هم بدرشود
نوشته ات را دوست داشتم اما این را که نوشته ای زندگی در دوران شوروی را با دیگر کشور ها مقایسه می کنی و حس می کنی شما نادار بودید را اشتباه می کنی. در آن دوران همه در شوروی برابر بودند اما در دیگر کشور ها نابرابری هست. برخی خیلی ثروتمند و برخی خیلی فقیر هستند. فکر می کنم برابری ارزشش بیشتر است