شاید متوجه نیستم که در سرزمینی به سر می برم که در کودکی خواب آنرا می دیدم و شب های دراز در تاریکی تصورش می کردم و تا سپیده دم بیدار می ماند. بیدار می ماند تا در آرزوهای خود زندگی کنم نه در آن چه که روزگار من بود.
هر سال وقتی بهار می شد دلم می خواست به کوهستان برویم دیدن مادر بزرگ و آن جا حتما فرار می کردم و سر از بلندی های کوه سفید در می آوردم در قطارکوه های زرفشان و همه خانواده از نگرانی به دشت و تپه می رفتند تا مرا پیدا بکنند.
حالا که به آن فکر می کنم می بینم کودکی مثل من می توانیست مرا هزار بار سکته دهد…
اما حالا این جا در هلند چند سال است که مشغل کار و زندگی هستم و آروزهای کودکانه ام هم از سرم پریده و متاسفانه فکر می کنم که بزرگ شده ام.
سال پیش یکی از دوستان خوبم صد پیاز لاله برایم هدیه آورد و من هم بدون این که این همه خاطرات به یادم برسد آنرا در باغچه کاشتم. حالا این لاله ها سبز شدند. منتظرم بشکفند. اما قصد ندارم بکنم شان و بنشانم در گلدان. نه.
در باغچه بمانند تا خشک شوند.
گاهی فکر می کنم در وطن خوشک شدن بهتر است از سبز شدن در خارج.
لاله های بدون نیاز به بالا رفتن از که های برف پوش پشت در سبزاند اما چرا من خوشحال نیستم؟ چون آرزوهایم یادم رفته؟ یا چون آرزوهای دیگری در دل می پرورم؟ آرزوهای که چند سال دیگر باز پشت درم سبز می شوند و یا دم در و یا دم دست مهیا می شوند و من باز بند آرزوای دیگر خواهم بود.
به همین سرگردانی زندگی خواهم کرد. زندگی خواهیم کرد و لاله ای اگر دم دست بود نگاه خودرا روشن خواهیم کرد و خاطرات گذشته در دل مان یا بیدار خواهد شد یا دیگر نه.
بین صد لاله رویده پشت پنجره و یک لاله منتظر در سفیدکوه های سمرقند به این بهار دست تکان می دهم و چراغ روشن لاله های هلند به اسمان تیره اش روشنی خواهد آورد و آسمان روشن سمرقند بر لب خشک لاله های دوردست نم-نم شبنم خواهد ریخت.
مادر وقتی اینجا بود می گفت در کشوری که کوه ندارد سخت است زندگی کردن. من حالا منظورش را می فهمم و شاید هم هنوز نفهمیده ام…
یک پاسخ
غم از جانت دور. بسیار زیبا نوشته بودی