زندگی در خیابانی به نام آخر جهان در مرکز لندن هم لذتی داشت اما به هیچ وجه برابر با لذت شب های سمرقند نبود.
حالا در امستردام هستم و هنوز هم شب های شبیه سمرقند و روزگاری ناب و گرمی مثل آن دوران را پیدا نکرده ام و متاسفانه جسارت برگشت را نیز ندارم.
از دوری و دیر بودن برای همه آرزوها و برنامه های روزگارم بیمارم. تمام بیماری هایم ریشه در دوری و غریبی دارد. باید این ریشه به آبهای تازه ای رساند تا دوباره سالم و سلامت باشم.
این هم شعری به مناسبت ده سال دوری خود از سمرقند نوشته ام:
ده سال دوری
ده سال است نیستم
ده سال است دیگر چراغ من نوری به خیابان نمی دهد
کلید خانه من
در جیب افراد بیگانه است
ده سال است
ده سال است مادر من دنبال من بیگانه است
ده سال است
دوستان من غرق دریای فراموشی
غرق دنیای هماغوشی
با غربت من
ده سال است
خواهر من
مادر یک دختر نوسال است
ده سال است
هستی من دور از پروردگار است
ده سال است
پدرم منتظر شادی من
ده سال است
زندگی راه رفتن از پی دلدار است
ده سال است که شک و تردید
بین من و اصرار است
ده سال است
اندیشه من دلازار است
ده سال است
ثمر باغ طلا در شهر قند
همگی خار است
صد سال است
وطنم زار است
صد سال است دلم آوارست
***
3 پاسخ
واقعاَ ده سال زمان زياديه . باور كردنش آسون نيست
شعر دل دلانه تون بسیار زیبا ست… بردلم نشست چون از دل ی بس زیبا بر خواسته بود!
پاینده باشی نازنین
At last, somenoe who knows where to find the beef