این یادداشت مهدی (آب و آتش نوروز، زایش به مثابه امر مقدس) را که خواندم یاد از خاطرات مادربزرگ و مادرم از نوروز کردم که در مقایسه با نوروزی که من تجربه کردم و می کنم یک دنیای رنگین تر و شاد تر و زندگی خواهانه تر اند. تقریبا تمام این نکاتی را که مهدی از نشانه های نوروز مرور کرده در خاطرات این دو زن حضور روشن و دقیق دارند. دو زنی که بر بنیاد جهان ذهنی امروز من نقش مهیمی دارند. نگار نوروز هم یک مقدار مثل کریسمس تجاری تر و خانوادگی تر می شود. در حالی که قدیمی تر ها نوروز فراگیرتری داشتند.
دلم برای آن نوروزی تنگ است که سیب اش در جویبار های آب خوردنی جاری باشد و آتش اش نه شمع بلکه گلخنی باشد در دامن سبز زمین و سبزه اش در آغوش دشتی بیپایان و من هم کنار خاکی که حالا بستر مادربزگانم است. نوروزی که واقعا هم روز نو شود و من هم نو.
چه می شود کرد که از این حس کهنه بودن بیرون رفت… انگار این همه دست و پا زدن هایم بیهوده بود. چیزی در دلم نو نشد…
(عکس از سفر سال پیش به بدخشان است و ویدیو تبریک نوروزی من و مهدی را هم می توانید اینجا ببینید: آمودریا)