داستان آب گشت تاجیکی


روز و روزگاری در زمان زمانه قدیم. در یک ده دوردستی در کشوری در احاطه آب های سرد شمالی دختری سمرقندی مهمانی داده بود، به عنوان «آبگشت خوران تاجیکی». این دختر تمام دوستان خوب ایرانی خودرا دعوت کرده بود و برایشان غذا آماده کرده بود به نام آبگشت تاجیکی. و این غذارا داده بود دست دوستان اش تا بخوردند. دوستان ایرانی ایش هم نمی دانستند که آب گشت تاجیکی چه رنگ و بوی دارد و به- به و چه- چه می کردند و هر چه به دست شان بود می خوردند.

اما بعد از مدت ها و سال های زیاد و قرن های چند، آیینه ای جهان نمای سر از آسمان های آبی پایین می آورد و همه اصراهارا فاش می مند. تصویر واقعیی آب گشت تاجیکی را هم به دوستان این دختر بی هنر سمرقندی نشان می دهد. و این دختر سمرقندی از آن روز به بعد دیگر در تمام دنیا دیگر هیچ جایی پیدا نمی کند تا خودرا از شرمندگی همیشگی پنهان کند…

ولی دوستان اش که مهربان بودند و ایرانیان خوشنژاد و بامحبتی بودند به این دختر سمرقندی زیاد سخت نگرفتند و از گناهش زود گذشتند. اما گونه های این دختر سمرقندی که هیچ وقت و هیچ گاه عذاپختن بلد نبود، برای همیشه سرخ قابی ماند به عنوان نشانی از آن روز که آبروی ابگشت تاجیکی را برده بود.

و این دختر سمرقندی همین شهزاده است که حالا گیاهخواری می کند و دست از شادی و شور کشیده و در همان ده دوردست با همسر همدل و اهل فهم خود با امید به آب های آبی اطراف نگاه می کند و منتظر آن روز است که یک بار دیگر به آن دوستان اش آب گشت تاجیکی واقعی ضیافت کند. هرچند پختن این غذارا هنوز هم نیاموخته و در حال تحقیق و آموزش است…

پایان قصه شهرزاد و حالا وقت خواب…

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *