از تجربه های به یادماندنی

 

روز جهانی کارگررا کار کردم و بعد از فروپاشی شوروی هر سال در این روز سر کار بوده ام. تنها روزهای که در اول ماه می هم درس و هم از کار خانه آزاده بودم در دوران کودکی و نوجوانی ام بود که در دوران شوروی بود. ولی نمی دانم چرا این روز به عنوان روز همبستگی خانواده و هشروندی در ذهن مانده است. شاید به این دلیل که همه با لباس های نو در مرکز شهر جمع می شدیم و با پلاکردهای که واقعا معنای خاصی نداشت یک ساعت یا شاید بیشتر راهپیمایی می کردیم. راهپیمایی با کودکان و کار مندان کودکستان شروع می شد و پشت سر آنها مدرسه ها و بعد کارمندان شرکت های که همه دولتی بودند و خوب هیچ سازمان غیر دولتی هم وجود نداشت. همه لساب ویژه و یکرنگ می پوشیدند و پرچم های بلند و گل های یکرنگ که معمولا رنگ سفید داشتند در دست می گرفتیم. بعد از مراسم که نوبت عکس های گروهی بود نمی دانستیم پرچم هارا چه کار کنیم. هیچ کس حاضر نبود بعد از مراسم این پرچم های سنگین و بلندرا با خود بکشد.

سخت ترین بخش کار این بود که در این شلوغی خانواده خودرا پیدا کنیم. هیچ سالی نشده بود که هم پدر و هم مادرم را بتوانم پیدا کنم. عکسهای که هم از آن سال ها دارم یا مادر یا با پدرم هست. اگر با پردم بودم هم چرخ و فلک های پارک راه می یافتم و هم شکم سیری بستنی و یا به قول ما تاجیکان یخماس می خوردم. اگر با مادرم بودم، زود از بهر همه اینها می گذشتیم و برمی گشتیم خانه تا به فکر شام باشیم.

ولی هیچ وقت فکر نمی کردیم که در این روز کارگرد چرا گاهی پیش می آمد حقوق مادر و یا گاهی حتی حقوق پدررا نمی دادند و بیچاره ها باید نمی دانم از کجایی مقدار پولی قرض می گرفتند تا به عکس های گروهی و بستنی های پنج شش کودک برسد. ولی کسی اعتراض یا ناراضی نبود. اعتراض و ناراضی بودن چیز های ست که بعد از شوروی مردم یاد گرفتند. رابطه مردم با دولت در دوران شوروی مثل رابطه پدر و مادران با کودکان شان بود. هست شاد باش، نیست حق اعتراض نداری و اصلا فضای دیگری بود. اما احساس های بود که هنوز نه اسم داشت و راه بیان.

روز فرصت شد باید از پدرم بپرسم که دوران شوروی چه طور کومونیست باقی ماند و رهبری کرد و حتی به مردم زورگوی هم کرد. گاهی دنهانی سر قبل پدرش می رفت و مارا هم می برد و از ما خواهش می کرد که به کسی نگوییم.

اما اینجا می خواهم از یک خاظره عجیبی روز کارگر بگویم که هیچ وقت یادم نمی رود.

روز به پایان رسیده و شهر و پارک در حال خالی شدن از مردم بود. ولی من و ماهزاده خواهرم با پدرم بودیم و پردم هم کمی سرخوش بود و خلاصه کسی به فکر خانه رفتن نبود. می خواستیم باز هم کمی بیشتر گردش کنیم کنیم. سر راه چشممان به بنای سینما افتاد. روی آفش دیوار سینمای نوشته بود فیلم هندی! با حروف بزرگ و عکس های عاشقانه. ما بیلط نداشتیم ولی خیلی هم دوست داشتیم فیلم را ببینیم. یادم نیست چه فیلمی بود. حتی همان روز هم وقتی برگشتیم عنوان فیلم یادم نبود. اما چیزی که یادم مانده بود نور تابانی بود که وقتی به دیوار سینما می خورد به تصویر تبدل می شد.

پدرم از مغازه کنار راه یک شیشه دیگر شراب خرید و به سوی راهروی پشت سینما رفت. از پله های آهنین بالا رفتیم و پدرم در آّنین را محکم زد. من و ماهزاده ترسیدیم و از او خواهش کردیم که نمی خواهیم فیلم ببینیم برویم خانه. ولی وی همچنان دررا کوبید. وقتی می خواستیم ناامیدانه از پله ها پایین رویم، در باز شد. یک پیرزن دررا باز کرد. پدر با همان لحن تند خودش گفت به او گفت چرا این روز کار می کنید؟ مگر نفتند که امروز هیچ کس نباید کار کند؟ پیرزن گفت ما استثناییم چون به کار تمام عمر محکوم شده ایم. این حرف هنوز هم یادمه و به پردم هم با همان لحن خودش پاسخ داد. معلوم بود دوست خوبی هستند. چون زبان قبیه به کار می بردند و به جای این که ناراحت شوند می خندیدند.

مارا به داخل راه دادند و شراب را باز کردند. یک پیرزن دیگری هم بود که مشغل گرداندن حلقه های فیلم بود. جای زیادی نبود ولی یک پیز کوچکی پیدا کردند و زیر پای من و خواهرم گذاشتند تا ما از پنجره کوچک روی سرشان به سالون فیلم نگاه کنیم.

از بالای سر تماشابینان دیدن نوری که به دیوار سینما می خورد و تصویر بزرگتر از آن می نمود که معمولا دیده بودم. از فیلم چیزی در یاد ندارم ولی این صحنه هیچ وقت یادم نخواهد رفت. وقتی فیلم سینما پردیسارا دیدم این حسی که آنجا داشتم دوباره در من بیدار شد. حسی که مدت ها بود یادم رفته بود. یادم هست که ماهزاده که پنج سالش بود و همه اش سر زانوی پردم بود از صحبت های آنها خسته شده بود و می خواست برویم. شاید بیست دقیقه ای تا تمام شدن شیشه وودکای پردم در آن اتاق پخش سینما ماندیم ولی برای مثل این بود به دنیای دیگری سر زده باشم و وقتی بیرون آمدیم همه چیز رنگ و نور خودرا از دست داده بود. تجربه رویای بود.

وقتی برگشتیم مادرم پرسید آن دو زن کی بود؟ چیها گفتن؟ ولی من از صحبت آنها هیچ چیز نشنیده بودم، غرق دنیای بودم که همیشه بین بلیط خریدن ها و شلوغی های دانه شکستن و حرف و خنده های دیگران در سالون سینما گم بود. ولی حالا گیچ  و غرق فکری بودم که چه طور دو حلقه نوار به تصویر تبدل می شد؟ دیگر هیچ بار به آن اتاق نرفتیم ولی هر بار که به هر سینمای سر می زنم چشمانم بی اختیار دنبال دو پنجره کوچکی ست که نور به بیرون می دهد و تصویر جهان دیگر به مردم.

روز جهانی کارگر به آنهای اینروزرا کار می کنند خجسته باشد چون اعتقاد دارم که حتمی کارشان با تجربه های ماندگار همراه است.

(از این روز عکس هم داریم، همراه با پردم و خواهرم ماهزاده، یک روز آفتابی بود ولی یادم نیست چه سالی، شاید ۱۹۸۳ باشد یا ۸۴، نمی دانم ولی اصلا چه اهمیت دارد)

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *