من هیچ وقت رای نداده ام. با این که سی و هشت سال دارم هیچ وقت رای نداده ام. هیچ وقت به پای صندوق رای نرفته ام. و همیشه از خطر فاش شدن این کارم ترسیده ام ولی باز هم رای نداده ام. از رای دادن اجباری فرار کرده ام. چون رای دادن و ندادن در کشور من هیچ تغییری ایجاد نمی کند. رای دادن آن جا معنای ندارد ولی رای ندادن معناهای زیاد و مهمی دارد. رای ندادن یعنی با دایره دولتی ها نرقصیدن و خودرا از آن همه بیعدالتی و دروغ دور نگه داشتن است.
حالا که می بینم در ایران مردم نسبت به رای دادن تردیدهای دارند، یعنی تردیدهایشان نسبت به سالهای پیشتر بیشتر شده، می ترسم که ایران هم به یک شوروی دیگری تبدل شود. به چه معنا شوروی؟ به این معنا که مردم خود را از سیاست دور کنند و همه لگام ها را بدهند به دست ده در صدی که در قدرت هستند و آن ده درصد هم تمام تلاش اش این است که در قدرت بماند و مخالف را به راحتی از میدان دور کند. امروز خانه-زندان و فردا اعدام و … یعنی راه های استالین شدن زیاد است ولی نتیجه اش یکی ست. چه رنگ آن سیاه باشد و چه سرخ مردم در این راه بازنده است.
من هیچ وقت رای نخواهم داد چون دیگر دوازده سال است که در ازبکستان نیستم. در انتخابات هلند هم شرکت نمی کنم چون هنوز شهروند صد در صد آن نیستم و اگر هم شهروند شدم هم شاید رای ندادم. رای دادن فرهنگ و رفتار اجتماعی ست که من متاسفانه آنرا ندارم و بدون این حس شیرین و عمیق بزرگ شده ام…
رای دادن هم انگار شبیه عاشق شدن است و حتمی باید شخص مورد علاقه خود را داشته باشی. امیدوارم که این عشق و این شور را مردم ایران از دست ندهند.
من موسوی را نمی شناختم ولی در جریان ماجراهای بعد از انتخابات عاشق او شدم. به خود فکر کردم کاش می توانستم به او رای دهم. ولی اجازه اش را نداشتم.
اما به خاطر عشق قدیم نباید عشق های تازه را انکار کرد. نمی گویم رای دهید وقتی خودم این تجربه را نداشتم. و نمی گویم رای ندهید چون انتخاب باید آزاد باشد از صمیم دل و جان باشد. وقتی نیست به اجبار نباید پای رای رفت.
اصول دموکراسی این است که به خواسته ها و باورهای خود خیانت نکنیم. بقیه اصول های آن درجه دوم است.