این واخوری ای بود که بسیار می خواستم از دست ندهم. بسیار می خواستم که چشم و دل امرا از شعر اصیل فارسی پر کنم، چنان پر کنم که هیچ وقت و هیچ گاه از سحر آن فاریغ نشوم. و همچنان هم گویا که شد. تمام این شب شعر خوانیی شاعره ی زبردست را از چهار چوب دور بین خویش نگرستم و هیچ دقیقه ی را و هیچ کلیمه ی را که از زبان او برامد از دست ندادم. هنوز نیز که از آن شبنشینی سه شب گذشته است، من کنار دوربین خود می نشینم و تمام آن شب را دو باره پیش خود روشن می کنم، گوش و هوش به حرف های جادو یی این زن زیبا و خوشگوی می سپارم. عاشیقانه هایش را دو باره و سه باره می شنوم و هر بار با لذت تر از شوخی هایش می خندم و بهره های زیاد می برم. برای همه کس شاید دیدن یک شعرسرای بزرگ و خداداد موثر و تکان دهنده باشد، اما برای من همیشه بیشتر از آن است. مثل همیشه کودکوار سوال های خودرا به زبان می آوردم و فرصت به دست آمده را رایگان از دست نمی دهم. همه نگاه شده بودم، همه چشم و گوش، مگر شاعر واقعی را هر روز می شود دید و هر روز می شود شنید؟ نه. زیرا همین یک و دو بیش نیستند.
دوربین را تا آخیرین زوم یعنی نزدیکتیرین قاب برده بودم و بر چشمان سیمین بهبهانی مینگرستم. چی محزون و چی خسته بودند. اما زنده و دلیر و اندیشه مند. مثل نگاه سالهای دراز و قرن های همیشه زنده به سالون پر آدمی که برای دیدن و شنیدن او آمده بودند، می نگریست. در لبش همیشه تبسوم بود. گاهی تلخ و گاهی شیرین مثل شعر های ناب خویش. این شب به من یک چیز را از سیمین بهبهانی روشن کرد، او زنی ست که شعرش زنده گانیی اوست… گرچند این حرف ها مرا به یاد فروغ می اندازد، فروغی که شعر را زنده کرد و به کوچه های ما آدمان معمولی رها نمود. هزاران دریغ و افسوس که چنین یک واخوری ای با او نخواهیم داشت. این دو شاعر را یک چیز است که به نظرم شبیه هم می کند: زنانه شعر گفتن و حقیقت را و واقعیت را در پرده های شرم و دروغ نپی چیدن…
چی بگویم که احساس خودرا دروست بیان کرده باشم. این شب شبی بود که دستم به شاخه های شکوفان شعر کلاسیک فارسی رسیده بود. هنگامی که بعد از مراسیم وقتی همه دوستداران او کم- کم پراکنده شدند، نزدیک او رفتم و خودرا دوباره معرفی کردم، گونه هایم را بوسید… موی هایش موعطر از شکوفه های شعر بود و چشمانش دلیل آن بود که در دلش هنوز فصل بهار شعر است. این خواب ی بود که از اول تا اخیر در دو نوار ضبط کرده ام. ثبت شوخی های بانمک و شعر های ناب این شاعری که گویا از همه غم و اندوه مردم خویش آگاه است و برای کمک به آنها دستکوتاه است. دروست ترش دیگر شعر حل موعما یا مشکلات سیاسی یا اقتصادی هیچ کشوری نیست. در جمعیت جهان سوم بخصوص گویا شعر طنابیست که همیشه بر چرخ های سیاست می پیچد و همیشه موعما زای است…
مثل کودکی که به مجلیس بزرگان راه یافته باشد به سیمین می نگریستم و تمام جزئیات چهره اش را یگان یگان نگاه می کردم: این زن سر تا پای طغیان گر و مباریز است، مباریز آزادی و عشق و محبت آزاد انسانی. با چشمان کمنور گویا دلش می خواهد گیره های دل مردم خویش را باز کند. قاعده های ناضرور و مانیعه های بیهوده ی جامیعه ی خویشرا بردارد. و چی قدر هم در این کار ماهیر است. ماهیر در سوختن و ساختن. مثل شاعر اصیلی که قلب آدمان بسیار در دستش باشد. و هست…
گزاریش بسیار خوب مهدی جامی و عکسهای زیبای او را از این شبنیشینی در سایت فارسیی بی بی سی پیدا کنید و هم صدای سیمین بهبهانی را که شعر می خواند بشنوید.
Тоза дидам, ки хамин гузориши Мехдии Чоми ба хати точики низ нашр шудааст. Бавижа аксхояш диданист. Онро низ дар хамон сахфаи интернетии Би-Би-Си- форсии точики метавонед пайдо кунед
5 پاسخ
بهههههههههههه چقدر کیف کردم از موزیک ها و مطالبت. خوب به مشتریهای وبلاگت یکی اضافه شد مرتب برای خواندن نوشته هایت خواهم آمد و همین مشب به وبلاگ شما لینک خواهم داد. آرزو کرده بودم سمرقند را ببینم وبلاگ ترادیدم. همان دلتنگی ای که از آن صحبت می کنی مرا هم دیوانه دارد. انگار ژنهای ما سالها همدیگر را صدا می زده و می گریسته. بهر حال در این شب ولنتاین روز عشق این را به فال نیک می گیرم. باشد تا فرهنگها و مردم ما دوستانه بار دیگر همدیگر را ببینند و کنار هم زندگی کنند
درود بر شما… میتوانم تصور کنم چه شب زیبـا و بهیادماندیای را گذراندهاید. به راستی که نوشتهتان حسادتٍ آدم را بدجوری بر میانگیـزد. زمان درازیست که شاعر محبوبم را ندیدهام… خوش باشید.
درود بر شما… میتوانم تصور کنم چه شب زیبـا و بهیادماندیای را گذراندهاید. به راستی که نوشتهتان حسادتٍ آدم را بدجوری بر میانگیـزد. زمان درازیست که شاعر محبوبم را ندیدهام… خوش باشید.
ای جوان قلم بردست گیروخطی بزن بردل آشفته ما رسمی بزن
آنقدر چنگ بر تاروجودما بزن تا بگریانی در این دنیای خواب مردوزن
سلام
از لذتی که اون شب نصیب تو شد خیلی لذت بردم
موفق باشی و پایدار