Search
Close this search box.

ریگستان

نوشته‌های شهزاده سمرقندی

زنگ آخیر در مداریس آموزش میانه

روز 25 می روز شادمانی و غمناکیست برای کودکان و جوانان کشور من. این روز آخیر درس و آغاز امتحانات است. در کشور های تازه تاسیسی که هنوز بعضی قوانین و ساختار زمان شوروی را در خود حفظ کرده اند، فضا و هوای تدریس فرق زیادی نکرده است.

همیشه یادم می ماند که چی گونه در این روز های آغاز و پایان خوانیش مادرم سر صبح برای پیدا کردن پنج شش دسته ی گل به خانه ی همسایه ها می رفت و یا از همسایه زن روس گل های سوسن و سنبول می خرید و به دست ما می داد تا به استادان دوست داشته امان تقدیم کنیم. 

هیچ گاه یادم نمی رود که در مکتبی به نام میرزا تورسونزاده، شاعر معروف تاجیک و در محلی به نام الکساندر پوشکین شاعر نامدار روس درس خوانده ام و در این روز- 25 می سال 1992 دقیقا یک سال بعد از به هم پاشیدن اتحاد شوروی با چشمان پوراشک با این درگاه و استادان عزیز آن خداحافیظی کردم و گل های خود را به دستان لرزان و هیجان زده ی معلم عزیزم مرحبا مقیموا سپاردم. هر دو در آغوش هم گرستیم و مادرم نیز، که از آغاز جشن اشک های خودرا جیلو گیری کرده نمی توانیست و باعث لرزیدن های صدای من هنگام سخنرانی و شعر خوانییم شوده بود.

آن احساس غریب را حالا در یاد ندارم. آن که دلم هم از شادی و هم از غم آن که دیگر جوانی و کودکیم به آخیر رسیده بود. چی قدر شیرین بود آن روزگاران. چی قدر به یاد ماندنی و عزیز. کاش باز در چونین فضايی بار دیگر قرار گیرم. نه این که دوباره کودک یا نوجوان باشم، بلکی در چونین یک فضای باشم و گذشته ای خودرا پیش نظر زنده کنم.

حالا که خواهر خردی یم نیز این روزرا از سر گذرانده است، خودرا بسیار سالخورده احساس می کنم.

زنگ آخیر عشق های اول

چی قدر روشن در یاد دارم که با همدرسی هایم بعد از شب نشینی و رقص و بازی های دورو دراز کفش های بلند پاشنه ای خود را به دست گریفتیم و به سوی شهر رفتیم. در آن شب نشینی که از روی عادت روس  دختران با لباس های سفید و بلند و پسران با شیم و شلوار سیاه رقص دوگانه ی والس می کردیم و در شانه های یکدیگر رازو ناگفته های را می گفتیم و می گریستیم و گاه از شادی و شراب مستانه می خندیدیم. شاد بودیم و بوسه ها به همدیگر بی اندیشه می دادیم و بی توقع و بی منت زر و زیور های خودرا و آریشات گران بهای خود را با همدیگر عوض می کردیم و می گفتیم:  فقط مرا در یاد دار. این بود در لب همه ی ما.
و همه به سوی پول شهر روان شودیم تا اولین شعاع های آفتاب را ببنیم و آرزو های شیرین خود را به او بگويیم و او به فلک برساند. رسم چنین بود.

چی قدر آرزوی زیاد داشتم که باید در یک جمله بیان می کردم. گفتم خدایا، مرا از خود راضی ساز و هیچ گاه و در هیچ کوجا سر خم نساز. و تا حال نمی دانم که این آرزو براورده شوده یا نه.

و تو که دستمال خوشبوی خود را به من داده بودی و از آن دوستت که همه شب دستان مرا مستانه می بوسید و از عشق می گفت، در قهر بودی. شما هر دو از آفتاب خواستید که با من باشید تا آخیر عمر خود. اما آفتاب مرا با خود بورد و مرا تا آخیر عمر از شما معصومانه ترین عشق های من دور بورد و در دوری ها و تنهايی ها رو به دنیاهای جدید و آدمان غریب گذاشت. شمایان هنوز آنجاید و شاید هر روز از آن پول می گذرید و نمی دانم که یاد آن شب و آن احساسات شیرین و پرآشوب را دارید یا نه.

حالا که می توانم نام شمایان را به زبان بیارم، چون به جای رسیده ام که حتا کسی مرا چنان که هستم نمی شناسد چی رسد به شمایان. تو که اسرار نام داری و همیشه ارام و شرمین بودی و تو که بابور نام داری و چون ببر بدقهرو تیزچنگال بودی. اما دیدم که بسیار شرم سار از کو چه ی ما می گذشتید و سر از شرم آن که برادرانتان زود تر از شما از من خواستگاری کرده بودند و شما هنوز دونبال کارو جای در جامیعه می گشتید. من همه را رد کردم و خود را نیز و تمام احساسات را نیز. و رفتم از پی روزگارو سفر و شهر های بیگانه. خود را به دست جریانی سپاردم که مرا به این اقیانوس آرام و سرد و تنهايی رسانده. اما به گذشته آرزوی برگشتم نیست، و نه پشیمانم، می خواهم بروم و بروم و ببنم از بلندیی ببنم که من کیستم و چرا باعث آزار این همه عزیزانی می شوم که مرا دوست دارند. شاید هنوز شیوه ی عشق و محبت را نیاموخته ام. شاید از خود می گوریزم و یا از آرزو های خود.

نوار خاطره ها

اما خاطره هایم را با هیچ چیزی عوض نخواهم کرد چون آن ها اساس من و وجود من اند. زنگ آخیر، زنگ آخیر… آن شعر و سرود عزیز نیز در یادم نیست و نه کتابی و دفتر خاطراتم که از ورق های زرد آنان پیدا کنم و برای خود بساریم. وای، خود را به کوجاها آورده ام که هیچ چیزی از من در آن نیست، هیچ نشانی از خوشبختی هایم و از غوصه هایم.

حالا مارینه تسویتا یوا، شاعر روس را درک می کنم که در دوری هايی در تاتاریستان نویشته بود “من لذت صحبت با کسی را پزمانم که با او بگویم: یادت هست که …. و این که… یاد داری آن روزرا…”

من یاد دارم اما کسی دیگری را ندارم که با من بر سردسترخوان این خاطره های شیرین و عزیز بنشیند. 
و زنگ از خاطیره ها بردارد. به من بگو که چی چیزی یاد داری ای تو، اگر کودکی های مرا و نوجوانی های مرا دیده ای و شادی های مرا در خاطیره های خویش نگه دار شده ای، ای یار، ای دوست، ای کنون نا آشنا و نا پیدا. از من یاد داری؟ 

یک پاسخ

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *