هیچ یک از این صدها عکسی که از خود دارم و دوست و آشنا هایم از من گرفته اند شبیه من نیست. نمی دانم چرا. شاید از خودم یک برداشت غیر واقعی دارم؟ شاید هم فکر می کنم زیباترم؟ نمی دانم. اما از زیبای حرف نمی زنم این جا از شباهت می گویم.
امروز باید عکس خوبی از خود انتخاب می کردم. به نظرم همه عکسهای انتخاب کرده ام یک خطای داشت. تا مجبور شدم که یک به آیینه و یک به عکس ها نگاه کنم. در آیینه زشت دیده می شدم و با عکس ها احساس بیگانه گی داشتم. به خود فکر کردم که من چه قدر چهره های متفاوت و زیادی دارم. دلم برای شما سخت. شمای که مرا هر روز با یک قیافه دیگر و متفاوت می بینید. و در واقع مرا نمی بینید. من واقعی و حقیقی را. من باطینی را.
شما مرا با خسته گی هایم، با عصبانیت هایم، بی خوابی هایم، با دیوانه گی هایم، با سکوت های طولانیم، با سلام گفتن های سرد و کوتاهم، با اشتباه فارسی تایپ کردن هایم، با نوشتن های پراکنده ام و با خیلی از این گونه دخشه هایم می شناسید.
من خودرا با گل چینی از خوبی هایم می شناسم. و همه پیچیده گی های ارتباط انسان ها هم فکر می کنم در همین است. اما خیلی اوقات از گناه شما عزیزان نیز تنها به خاطر آن گلچینی از خوبی هایتان که در زهن من مانده است می گذرم. و گاهی شاید به خاطر یک عصبانیت از خوبی های شما فراموش می کنم. و شاید شما نیز.
عکس اگر یک لحظه از زندگانیی واقعی است پس من هر لحظه در حال تغیر یافتن ام؟پس چرا در عکس های قدیمی ترام پیر تر به نظر می رسم و در عکس های جدید ترم جوان تر؟ شاید من عکس هایم را با تارخچه و افکار آن لحظه ام در یاد سپورده ام؟ یا شاید من از من واقعیم دور می شوم و در چهار چوب یک من شاخته و موقت زندانم و زندگانی می کنم. چرا با عکس های خود نمی توانم دروست رابطه برقرار کنم، چنان که با شما و یا با عکس های شما می توانم یک رابطه سالیمی دارم. نمی دانم. شما می دانید؟
کاش یکی از این فیلسوفان روزگار کار ویژه ای در این موضوع بنویسند تا بتوانم این گیره را باز کنم. هرچند نوشته سوزان سونتاگ “راجع به عکاسی” را خوانده ام.
کاش قبل از این که از خودی خود بیشتر از این دور شوم، یک عکس خوبی از خود به دست آرم. حالا کم کم می درک می کنم که چرا آدم ها دوست دارند عکس قدیمیی خودرا تا سالها نشر می کنند و خواننده وقتی با انها رو به رو می شود در واقع آنهارا نمی شناسد، چن از آن عکسی از آن کس دیده یم بیشتر از بیست یا ختا سی چهیل سال گذشته است.
از این عکس من هم سه سال فکر کنم گذشت و من دیگر با آن بیگانه ام. در واقع جز رنگ چشمانم دیگر همه چز در من عوض شده است. و من چنین فکر می کنم.
عکسهای دیجیتال هم دیگر از ما زنان آن لذتی که از پاره کردن عکسهای خود داشتیم گرفته است. زدن تگمه دیلیت کجاو در گلخن سوزاندن و یا تیکه و پاره کردن کجا. اما من می گزارم که باشند. خدا می داند شاید این ها بیهترین عکس ها عمرم باشند.
10 پاسخ
این نوشته را دوست داشتم شهزاده جان.
یک کتابی در این باره هست. نه در این باره ولی نزدیک به این موضوع… کتابی از رولان بارت درباره عکاسی…. می گردم اگر دم دست بود برات می آرم
سلام ، امیدوارم که خوب و سلامت باشید ، در یکی از کامنت های خودتان در اواخر زمستان نوشته بودید که شما مطلوبه شاه علیوا را میشناسید و ایشان در دوشنبه هستند اگر برایتان ممکن است ، آدرس سایت و یا ایمیل مرا به ایشان برسانید ، متشکرم
شبیه آن روایتی که برای غزل مولانا آوردهاند:
َاه چه بیرنگ و بینشان که منم
کی ببینم مرا چنان که منم
دوست عزیز سلام!
این وبلاگ تو مرا دیوانه می کند
وقتی بازش می کنم خودم را در ملک اجدادم می یابم و بسیار احساساتی می شوم
آخر ما فرزندان یک پدر هستیم و یک فرهنگ داریم و یک زبان و …
مخصوصاً این آهنگ های زیبا و اصیل را که در وبلاگت گذاشته ای مرا به یاد روزگار دانشجویی ام در تاجیکستان می اندازد. خاطرات شیرین شهر دوشنبه را فراموش نمی کنم دوست عزیز.
لطفاً مرا درک کنید.
نشانه های تاجیکی وبلاگ خود را حفظ کنید و بسیارتر بسازید. اگر امکان داشته باشد، لطفاً به آهنگ های وبلاگ خود بیفزایید. البته منظورم آهنگ های اصیل تاجیکی است.
دوست عزیز یادت نرود که بسیار زیبا هستی.
درخواست کننده عکس هایی هستم که قرار است پاره یا پاک شوند! ؟
سلام گذر عمر چین بر جبین می اندازذ ولی دل گواه هستی است
سلام زسمرقند بسی کس به دعای تو شدند زعبادتگه کاسان و زیارتگه اوش
hello ` ё by rb салом шумо тоджик астен
سلام
خوبی ؟
من نمی دانم که شما در کجای این دنیای پهناور قرار گرفته اید.
ولی از حرفهایتان خوشم آمد
در ضمن اگه مایل باشد می خوام از شعرهای شما در سایت خودم استفاده کنم
با تشکر کیوان
86/5/13
feel free if you like them, by the way it’s more than a year that I’m in amsterdam/
samarqandi