بعد از ۷۰ سال
همیشه آرزو داشتم به ایران سفر کنم و با عقب انداختن آن شوق و ذوق آن افزونتر میشد. همیشه که میگویم یعنی تمام عمری که تا به حال دیدهام. البته وقتی کودک بودم از پدر بارها خواسته بودم به جای اینکه به سفر هند وعده دهد به ایران به سرزمین رزمهای رستم و سهراب ببرد.
میگفت ایرانی وجود ندارد، فردوسی افسانههای مردمی و قدیمی را گردهم آورده است و روایتهای شاهنامه با تاریخ واقعی ما فارسی زبانان رابطهای ندارد. پدر البته این حرفها را یا به خاطر نجات یافتن از اصرارهای من میگفت یا از روی دلواپسیهای حزبی خود تا زیاد به فکر ایران نباشیم.
نمیدانم. او کمونیست فدایی بود که زیاد سفر میکرد اما بعد از فروپاشی شوروی در زادگاه خود، سمرقند ازبکستان مسقر شد و رو به قرائت و از بر کردن قرآن و نماز خواندن آورد. اما مهم این است که من تا سالها باور میکردم که ایرانی و تورانی وجود ندارد. تا زمانی که جنگ ایران و عراق به اوج خود رسید و تلویزیون شب و روز از دو کشور اسلامیای گزارش میداد که باعث ناآرامی منطقه شده بودند.
صحنههایی که تلویزیون از ایران نشان میداد، صحنههای ترکش مین و مردان تیر و تفنگ به دست و زنان سیهپوش با کودکان گریان و بیخانمان بود. صحنههایی که مادرم را مخالف هر چه اسلام و مسلمانی کرده بود و پدر با شرمندگی میخواست خود را سفید کند و میگفت این ایرانی نیست که فردوسی میگوید.
واقعا سنی نداشتم و به نظرم خاطرات مادربزرگ مستندتر از کتابهای تاریخی مدرسهمان بود و شاهنامهای که «ساتم اولوغزاده»، نویسنده نامدار تاجیک به نثر برگردانده بود، محبوبترین کتاب من بود. باید بگویم که من تنها نبودم. این حس مشترک تقریباً همه تاجیکان است که بارها شاهد بازنویسیهای تاریخ نیاکان خود بودهاند و اعتماد زیادی به تارخنگاری ندارند.
بارها پیش آمده که خود را به مریضی زدهام و به جای اینکه به مدرسه بروم برای چندمین بار داستان رستم و تهمینه و سیاوش و بیژن و منیژه خواندهام. داستان مرگ سهراب انگار جدایی تاجیکان از دیگر همزبانان را معنادار میکرد.
تا اینکه نوارهای ترانههای گوگوش در کشورهای اتحاد شوری پخش شد و به دست ما تاجیکان ازبکستان نیز رسید. گوگوش، گویا خواهر سهراب بود که با صدای دلنشین و همچنان با زبان فارسی میسرود و از ایرانی خبر میداد که برای ما دور و گم شده بود: من آمدهام وای، وای! من آمدهام! و عشق را در دل ما تاجیکان به فریاد میآورد.
عشق آمیخته با آرمان و جداییها. هر چند گوگوش یکبار هم به تاجیکستان، سمرقند و بخارا سفر نکرد و پاسخی به این محبت و علاقه تاجیکان نشان نداد. عشق انگار یکطرفه بود. همینطور، من از حافظ ناراحت بودم که چرا سمرقند و بخارا را به خال هندوی ترک شیرازی بخشید.
خلاصه، با عشق ایران خیالی به کار روزگار ادامه میدادم و در هر فرد ایرانی که در خارج از ایران میدیدم پارهای از فرهنگ امروزی آن را پیش خود کشف میکردم. این همه تا زمانی ادامه داشت که مقیم اروپا شدم و دوستان زیاد ایرانی پیدا کردم. از ایرانیان خارجنشین که هر کدام با دلایل مختلف دور از ایران زندگی میکنند.
با شناخت ایرانیان، شوق دیدار ایران از نزدیک بیشتر و بیشتر شد. دیگر هیچ بهانهای نداشتم برای به تعویق انداختن سفر به این کشوری که این همه عمر آرمان پدر و مادرانم بود. هرچند نگرانیهای دوستان همیشه وجود داشت و میخواستند سفرم را برای زمانی دیرتر و دورانی مناسبتر به تعویق اندازم.
چیزی در دلم می گفت که باید بهار همین سال ایران را ببینم. میخواستم نوروز امسال در ایران و خاک نیکان باشم و بودم! در ایرانی که حافظ در خاک آن خفته است. فردوسی، سعدی و خیامی که در غم و شادیهای ما تاجیکان همیشه همراه و پشتیبان بودهاند.
گوگوش، خواننده و بازیگر ایرانی
بیاعتنایی گوگوش به تاجیکان
یادم هست که استاد تاریخمان میگفت هیچ قانون و مذهبی حق ندارد جلوی آواز خواندن زن را بگیرد، به خصوص اگر آن خواننده، گوگوش باشد. دهه ۸۰ بود و در اتحاد شوروی شایعه شده بود که جمهوری اسامی ایران، خواننده محبوب تاجیکان، گوگوش را در حبس خانگی نگه میدارد تا جایی آوز نخواند و گذرنامه او را گرفتهاند که نتواند کشور را ترک کند.
خیلیها در محل ما این نوع آوازهها را باور میکردند، همچنین بحث سنگسار زنان یکی از داغترین موضوعهای زنان بود. در دوران کودکی من که به دهه ۸۰ و دوران شوروی درست میآید، ترس از جمهوری اسلامی به اوج خود رسیده بود و تا به حال هم ادامه دارد و حتا میشود گفت که عمیقتر شده است.
ترس و نگرانی از اسلامگراهای افراطی و کشورهای تبلیغگر دین اسلام بین کشورهای آسیای میانه به خصوص در ازبکستان به حد اغراق رسیده و هر کسی که به کشورهای اسلامی سفر میکند از جانب دولت مشکوک به حساب میرود. از این خاطر مجبور بودم که به پدرو مادر خود خبر ندهم و بدون دعای آنها آماده سفر شوم.
بعد از پرس و جو از دوستان ایرانی که مرتب به ایران سفر میکنند، به ایرانایر زنگ زدم تا قیمت بلیت هواپیما را بپرسم. خانم خوشبرخوردی پشت تلفن بود. گفتم بلیت میخواهم رزرو کنم چون هنوز ویزا ندارم و در پی گرفتن ویزا هستم. با اطمینان خاطر گفت که اگر سفر دو هفتهای باشد میتوانم در فرودگاه ویزا بگیرم.
گفتم من شهروند ازبکستان هستم. گفت فرقی ندارد برای شهروندان همه کشورها این قانون رواست. بلیت را خریدم. هر چند در دل شک داشتم و دوستان هم تایید میکردند که باید دقیقتر از سفارت بپرسم. زنگ زدم به سفارت ایران در لاهه.
مردی گوشی را برداشت و با صدای آزرده خاطری سلام مرا جواب داد. برخورد بسیار بدی داشت و من تعجب میکردم که چرا. یکی از دوستان که متوجه شده بود من با سفارت ایران صحبت میکنم مثل باد از جای جهید و صدای پخش رادیو زمانه را کم کرد. نفهمیدم چرا.
خلاصه شخص مسئول در سفارت گفت فردا با همین شماره ساعت نه صبح زنگ بزن و به سوال من هم جوابی نداد که در واقع تاییدی بر گفته کارمند ایران ایر میخواستم. گوشی را که گذاشتم به دوستم گفتم چه مرد بداخلاقی آنجا نشسته بود.
با خنده گفت عزیزم به سفارت جمهوری اسلامی زنگ زدهای و همزمان به موسیقی جینگول مستان گوش میدهی. خُب معلومه! هنوز نمیتوانستم به عمق شوخی او برسم و اصلاً جدی نگرفتم. چون واقعاً نمیفهمیدم که موسیقی پاپ چه ربطی به سوال من دارد.
صبح دوباره به سفارت ایران در لاهه زنگ زدم. سر ساعت نه و این دفعه هیچ صدای موسیقی پشت صحنه نداشتم. صدای شخص مسئول، اما همچنان ناراحت و طلبکارانه بود. گفت شما شهروند ازبکستانی پس چرا به ما زنگ زدی؟
باید به سفارت ایران در ازبکستان زنگ بزنی. گفتم این قانون کشور شماست و میتوانید تایید کنید که ایرانایر اطلاع درست میدهد یا خیر. صدا با عصبانیت گفت خانم به هر چه که ایرانایر میگوید نباید باور کرد و خداحافظی کرد و گوشی را گذاشت.
اختلاف زمان با ازبکستان و پایان ساعت کاری، کار مرا باز به یک روز دیگر انداخت. روز جمعه بود و باید تا دوشنبه صبر میکردم که بدانم من ویزا میخواهم یا نه. در حالی که پروازم سه روز بعد از آن یعنی روز پنجشنبه بود. بدیاش این بود که به دوستانم در ایران نمیتوانستم جواب روشنی بدهم که آیا بالاخره راهی میشوم یا نه.
دوستان این طرف هم چند تاشان گفتند ایران رفتن دل و جگر میخواهد. خودت را سرگردان نکن. الان وقت سفر به ایران نیست. واقعاً نمیدانستم کی وقت سفر به ایران بود. روز دوشنبه زنگ زدم به تاشکند و کنسول سفارت ایران در تاشکند که اصرار در روسی حرف زدن داشت و با زبان روسی شسته رفتهای که تا به حال بین ایرانیان کم دیدهام صحبت میکرد، تایید کرد که اگر سفر کوتاه و در حد دو هفته است میشود ویزا را در فرودگاه امام خمینی دریافت کرد.
با شوق به شرکت هواپیمایی ایرانایر زنگ زدم و بلیت خود را تایید کردم. کم سفر نمیکنم، اما این بار اول بود که میدیدم باید بیلت خریده شده را تایید کرد. روی بیلت هم نوشته شده است که تا ۷۴ ساعت قبل از پرواز باید زنگ بزنید و بیلت خود را تایید کنید وگرنه ممکن است بیلت به کس دیگری فروخته شود و شما با جامهدانهای خود در دست در فرودگاه بمانید.
از خانم پیشخدمت میپرسم که چرا اینطور است؟ میگوید تنها ما نیستیم که این قاعده را داریم، شرکت هواپیمایی ترکیه هم دقیقاً همین نوع قانون را دارد. با خودم فکر میکنم که درست است که مسافر زیاد سوال میکند، اما باید به قاعده و قوانین هر کشور احترام بگذارد، هرچند آن نادرست و یا نامناسب باشد.
پروازم را هر چه نزدیکتر به جشن نوروز خریده بودم. از ۱۹ مارس تا دوم آوریل. به همین سادگی و راحتی، آرزوی یک عمر خود را برنامهریزی کردم. دوستان ایرانی مصلحت میدادند که بهتر بود با هواپیمایی هلندی کیالام بروم.
اما سفر من به ایران برای شناخت و آشنایی بیشتر با ایران و مردم آن بود و بهترین راه، استفاده از خدمات هوایی ایرانی برای این کار بود. میتوانستم از همان ساعات اول سفر، خود را در ایران ببینم.
http://zamaaneh.com/shahzadeh/2009/04/post_113.html
5 پاسخ
سلام و درود بر شما.
برای اولین بار متن نوشتههایتان را در وبلاگه همایون دیدم. نوشته خیلی دلنشینی بود. خوب، حالا که وبلاگه خودتون رو پیدا کردم، حتما نوشتههایتان را همینجا دنبال خواهم کرد.
کاره خیلی خوبی بود که در وبلاگه همایون نوشته دادید. مطمن هستم خیلی از فارسی زبانان علاقه مند به آشنا شدن با فرهنگ و طرز فکر مردم منطقه شما هستند.
پاینده باشید.
چقدر زيبا نوشتي و چه زيبا به تصوير كشيدي عشق به مهين و شيفتگي به نياكان و فرهنگ رو.
ايراني هر جا هستي دوست دارم.
بهت پيشنهاد مي كنم تخت جمشيد و نقش رستم و پاسارگاد و شيراز و اصفهان و همدان رو حتما برو.
درياي كاسپين و كيش هم برو.
حافظ سمرقند و بخارا رو بخشيده چون مي خواسته بهترين و ارجمندترين چيزش را ببخشد.
با عرض سلام
من یک ایرانی هستم واز اینکه فارسی زبانان تا این حد به هم نزدیکند احساس خوشحالی میکنم و امیدوارم که روزی برسد که مرزهای سیاسی بین پارسیان برداشته شود و دوباره از حمایت یکدیگر (از جمله در مقابل اعراب تازی) بهره مند شویم و در مورد سفارت عرض کنم که از این بابت دلگیر نباش برادر چون این مرض در بین سفارتها مسری است برای نمونه خود من به همراه برادرانم حدود یک ماه دیگر از طریق ترکمنستان قصد سفر به ازبکستان و تاجیکستان را داریم و خیلی مشکل توانستم مدارک جهت ویزای ازبکستان تهیه کنم ولی سفارت تاجیکستان برخورد خیلی بهتری داشتند.ولی من خیلی متاسفم که اصلا چرا باید بین کشورهای برادر احتیاج به ویزا باشد آن هم به این سختی در صورتی که ویزای کشورهای عربی را به راحتی میتوان دریافت کرد و برای ورود به خیلی کشورها مثل مالزی و ترکیه اصلا به ویزا نیازی نیست