سفرنامه ایران بخش دوم

به سوی ایران با ایران‌ایر

نوزدهم مارس، دو روز قبل از نوروز به سوی اسخیپول، فرودگاه آمستردام، رفتم. با هزار نگرانی، هیجان و شادی وارد فرودگاه شدم. بیشترین هیجانم در پوشیدن حجاب بود که بارها در خانه جلوی آینه تمرین کرده بودم و شیوه‌های راحت‌تر و یا بهتر روسری به سر کردن را برای خودم انتخاب کرده بودم.

Download it Here!

باید بگویم که سال‌ها فکر حجاب اجباری احساس بد ترس را در من بیدار می‌کرد که شاید مهم‌ترین دلیل برای نرفتن من به ایران بود. اما چند روز قبل از سفر در وبلاگ خود نوشته بودم که عشق ایران به نفرت از حجاب غلبه کرد. هرچند ترس و نگرانی با من بود.

از این‌که تنها بدون مهدی به زادگاه او می‌رفتم و او را در آمستردام تنها می‌گذاشتم دلم شاد نبود. اما در خود فکر می‌کردم که شاید در این سفر تنهایی حکمتی هست و شانس دیدن ایران با چشمان خود و بدون شرح و توضیحات مهدی و یا مقدمه‌چینی‌ها هم می‌تواند تجربه‌ای باشد. هرچند برایم سخت بود که تنها به دیدن خانواده همسر خود بروم.

هرچند جامه‌دانم پر از هدایا برای خویشان بود و سفر هم کاملاً خانوادگی طراحی شده بود، اما احساس من، ذهن من فراتر از آن می‌رفت و به‌هیچ‌وجه نمی‌توانستم به این سفر از دید یک عروس نگاه کنم. عروسی که بعد از چند سال ازدواج به تنهایی دیدن خانواده همسر خود می‌رود. نه. من به عنوان تاجیکی دلداده فرهنگ ایران باستان بار اول به سوی آن سرزمین سفر می‌کردم.

وقتی همه سوار هواپیما شدند مهماندار هواپیما با زبان فارسی بعد از فرستادن صلوات اعلام کرد که به احترام اسلام ناب محمدی خانم‌های محترم روسری‌های خود را به سر کنند. یکی از روسری‌های خود را در جیب بارانی سیاه رنگ خود جا کرده بودم و منتظر همین اشاره بودم، آهسته و با احتیاط و واقعاً با احترام به سر کردم. وقتی سر بلند کردم و به اطراف نگریستم، دیدم تنها من بودم که به درخواست مهماندار اعتنا کرده و روسری به سر کرده‌ام.

زن جوانی که در رده دوم می‌نشست و با کودکی در دست مشغول آرام کردن بچه بود انگار صدای گوینده را نشنید. دو سه نفری هم که معلوم بود شنیده‌اند، اعتنایی نکردند و فقط با تمسخر به من نگاهی کردند. به خود گفتم کاش اصلاً با روسری وارد هواپیما می‌شدم. احساس عجیب شرم‌آوری در من رشد می‌کرد. تفاوت بین من و آن زنان با به سر کردن روسری برجسته شده بود.

یاد دوران مدرسه کردم که وقتی همه از کلاس فرار می‌کردند و برای دیدن فیلم هندی می‌رفتند، من در کلاس می‌ماندم و استاد نهایتاً هم مرا به خانه می‌فرستاد. وقتی خانه می‌آمدم مادر می‌گفت چرا زود از مدرسه آمده‌ام و وقتی ماجرا را می‌فهمید می‌گفت بهتر بود با همکلاسی‌هایم به سینما می‌رفتم.

می‌گفتم آن‌ها از کلاس فرار کرده‌اند. می‌گفت آدم باید به نفع گروه و دوستانش عمل کند نه برای برآوردن قانون. گاهی قانون و آداب جمع به هم نمی‌خوانند و هر دو هم جداگانه درست‌اند، اما وقتی همزمان اتفاق می‌افتند، آن وقت سخت است و باید بین آن دو یکی را انتخاب کرد. دلم با خانم‌هایی بود که روسری به سر نکردند، اما رعایت قانون هر کشور هم واجب است. دچار دوگانگی شده بودم. احساسی که تا آخر سفر با من بود و هر روز گسترش پیدا می‌کرد.

یکی از جذابیت‌های سفر برای من این است که در هر کشوری باشم تلاش می‌کنم حتا با شکل و شمایل و شیوه لباس پوشی محلی آن‌ها لباس بپوشم تا احساس بیگانگی و توریست بودن نداشته باشم. وقتی هواپیما در فرودگاه امام خمینی نشست، بقیه خانم‌ها تنها هنگام خارج شدن از هواپیما روسری‌های خود را بیرون آوردند و کامل‌تر و حرفه‌ای‌تر از من به سر کردند.

در طول پرواز خوابم نمی‌برد با وجود این‌که دو سه شب قبل از سفر خوب نخوابیده بودم. چشم و گوش به مسافران دیگر نشسته بودم. با عینکی دودی به چشم در حال مشاهده بودم. مردی کنار من نشسته بود که قبل از پرواز با موبایل با ایران صحبت می‌کرد و در حال خبر دادن به همکاران خود بود که جنس‌ها را همه را پیدا کرده و با خود می‌آورد و لطفاً به فرودگاه بیایند و در بردنش کمک کنند.

به نظر از تاجرانی می‌رسید که مدام در حال رفت و آمد بین ایران و هلند است. مهماندار مرد هواپیما هر دفعه که برای خدمتی نزد ما می‌آمد از او می‌پرسید که خانم چه می‌نوشند و یا برای غذا چه میل دارند! و آن مرد هم هر بار می‌گفت خانم با من نیست و مهماندار یا نمی‌شنید و یا برایش این‌طوری راحت‌تر بود تا بخواهد با من مستقیم صحبت کند.

و من باید بین بگو مگوی آن‌ها می‌پریدم و می‌گفتم که چه می‌خواهم. دو سه صندلی جلوتر مرد خوش صحبتی نشسته بود که با چندین نفر رشته صحبت باز کرده بود و می‌گفت که وقتی دفعه اول بعد از ۳۰ سال به ایران سفر می‌کرد چه قدر می‌ترسید و حالا راحت است و می‌داند که نه هر چیزی که از ایران می‌گویند درست است.

راستش من هم می‌ترسیدم. با شوخی به دوستان گفته بودم که می‌روم دوستان ایرانی را در اوین از تنهایی درآورم و یا اگر دیدن من به اوین آمدید سیگار بیاورید. در اروپا ایرانیان من را همیشه با ایرانیان نسل دوم که در خارج از کشور بزرگ شده‌اند اشتباه می‌گرفتند و با من برخوردشان بسیار خودمانی بود.

خود را همیشه ایرانی احساس می‌کردم و در طول هشت سال زندگانی در اروپا بین دوستان ایرانی احساس بیگانگی نداشتم. اما در هواپیما احساس می‌کردم که فرق من با دیگر مسافران در حال افزودن است و دلیل آن را درست متوجه نمی‌شدم. تفاوتم با مسافران بدون این‌که کلمه‌ای به زبان آورده باشم گویا هر ثانیه ‌بیشتر می‌شد. تا نگاهم به جوان انگلیسی زبانی افتاد. در نگاه او چیزی بود که من درک می‌کردم. نگرانی، کشف و هیجان نگاه او را از بقیه متفاوت می‌کرد. من خود را با آن جوان همسان دیدم. در نگاه او چیزی بود که من با پوشیدن عینک دودی پنهان کرده بودم.

از این‌جا تا آخر سفر فهمیدم که هر کاری بکنم ایرانی نبودن من مثل آب روان برای مردم محلی روشن است. تنها من بودم که احساس خوب خودی بودن داشتم، هرچند باید برای هر کسی که صحبت می‌‌کردم توضیح می‌دادم که درکجا چنین خوب فارسی یاد گرفته‌ام!

فکر می‌کردم آن جوان خارجی دفعه اول است که به ایران سفر می‌کند اما وقتی او را در پشت پنجره دریافت ویزای فوری در فرودگاه دیدم، می‌گفت که بارها در ایران بوده و در رشته بانک و طراحی سیستم بانکی در شهرهای مختلف ایران کار و زندگانی کرده است. اما این دفعه برای دیدن دوست و آشنای قدیمی خود آمده بود و منتظر دریافت ویزا.

خانمی آذربایجانی هم با چشم پراشک به همراه مادر پیر خود منتظر بود که کسی به حرف‌هایش گوش کند. دیدم که در پر کردن فرم ویزا که به انگلیسی و فارسی نوشته بود به کمک نیاز دارد. کمکش کردم. روسی خوب حرف می‌زد. یک گروه مسافران هندی هم به صف ما پیوستند و از ما زودتر ویزا گرفتند و رفتند.

فرصتی بود که از خانم آذری بپرسم چرا گریه کرده. گفت خواهرم همین چند روز پیش در تصادف اتومبیل جانش را از دست داد. دختر کم‌سنی دارد که از او میراث مانده. خیلی می‌خواهم او را با خودم ببرم، اما شوهر خواهرم موافق نیست. گفتم به نظرت بهتر نیست که دختر با پدرش باشد؟ گفت پدرش نیست، پدرش را، یعنی خواهرم شوهر اولش را چند سال پیش از دست داده بود و برای همین مجبور شد دوباره ازدواج کند.

زبانم به هیچ کلمه نمی‌رفت، تنها کاری که کردم گذاشتن دست بود روی شانه‌های آن زن جوان آذری که دست به کمر مادر پیر خود اشک‌هایش را پاک می‌کرد. هنوز پای به خاک عزیز ایران نگذاشته بودم، اما قدم به قدم پیچیده‌تر از آن جلوه‌گر می‌شد که فکر می‌کردم. به آن دختر آذری فکر می‌کردم که دوست دارد با چه کسی باشد؟ و به این‌که آیا پای او به دادگاهی خواهد رسید و دادگستر نظر او را خواهد پرسید یا خیر؟

وقتی بعد از گرفتن ویزا از کنترل پاسپورت می‌گذشتم، دیدم که مادر کهن‌سال او را به خاک ایران راه دادند ولی آن خانم آذری را نگه داشتند برای پرس و جوی بیشتر. نگاه نگران و امدادطلبانه آن زن تا چند مدت با من بود. نگاهی که مرا وادار کرده بود هنگام تقاضا برای ویزا به مرد مسئول با زبان انگلیسی صحبت کنم و تأکید سر این‌که من از کشوری اروپایی به ایران آمده‌ام و نه از کشور‌های همسایه. شاید رفتار خوبی نباشد، اما دل هر کس می‌خواهد احترامی که به شهروندان اروپایی گذاشته می‌شود به او نیز روا باشد. چنان‌که هنگام کنترل پاسپورت با زبان فارسی حرف زدم و از لبخند و برخورد محترمانه محروم شدم.

این از آن رفتار‌هایی است که در کشور ازبکستان نیز زیاد به چشم می‌خورد و صحبت با زبان انگلیسی فصیح احترام فرد را به طرز چشمگیری بالا می‌برد. با این همه فکر و احساسات بالا پایین در ته دل خشنود بودم که نهایتاً ویزا گرفته‌ام و راهم به خاک ایران باز شده است و دیگر خطر رد ویزا و برگشتن به آمستردام رفع شده بود.

وقتی قبل از سفر راهنمای «لونلی پلانت» در‌باره سفر به ایران را می‌خواندم، نوشته بود که بعضی اوقات ممکن است که بدون دلیل مشخصی تقاضای ویزای شما رد شود و از فرودگاه بدون این‌که پای‌تان به خاک ایران برسد به کشور خود برگردانده شوید. حالا به نظر می‌رسید که راهنمایی این شرکت جذب توریست در حق ایران منصفانه نبود و برعکس نقش ترساندن و عوض کننده نظر مسافران خارجی را بازی می‌کرد.

اما در مورد تحریم بانکی و داشتن مقدار پول نقد کافی حق با آن‌ها بود که من هم همان را انجام داده بودم. هیچ یک کارت حساب بانکی خود را همراه نیاوردم و دربرگشت به نفع من تمام شد. وقتی با کلی اضافه بار برمی‌گشتم، کارمند ایران‌ایر مجبور شد تخفیفی به من بدهد که برایم باورنکردنی بود. وقتی به در خروجی فرودگاه نزدیک شدم، چهار نفر از اعضای خانواده منتظر من بودند و با اولین نگاه مرا شناخته بودند. نگاه و شادی همه ما آن‌گونه بود که انگار سال‌ها همدیگر را می‌شناسیم و این دیدار اولین ما نیست.

هرچند بین خنده و شادی و سلام علیک و تبریکات نوروزی ذهن من درگیر آن بود که آیا دست بدهم برای سلام و یا روبوسی کنم. با چه کسی می‌توانم دست بدهم و با چه کسی می‌توانم روبوسی کنم. سریع به این نتیجه رسیدم که با خانم‌ها روبوسی کنم و با آقایان فقط دست بدهم. گل‌هایی که برایم آورده بودند با شیوه‌ای آراسته بود که من جای دیگری ندیده بودم. شبیه تابلو و آمیخته با کاغذهای رنگین و گل‌ها همه رو به یک سمت.

بعد از آشنایی و عکسبرداری و صحبت تلفنی با مهدی در آمستردام که تا آخرین لحظه نگران ویزا و پرواز من بود، چشمم به هفت سین صحن فرودگاه افتاد که مثالش را جایی ندیده بودم. با کمال شرمندگی همه را منتظر گذاشتم و از آن فیلم گرفتم. بزرگ‌ترین و زیباترین هفت سینی بود که تا به حال دیده‌ام. باید بگویم که تماشای هفت سین یکی از سرگرمی‌های من در طول این سفر نوروزی بود.

شهزاده سمرقندی

http://zamaaneh.com/shahzadeh/2009/04/post_115.html

5 پاسخ

  1. حضور محترم سرکار خانم سمرقندی
    با سلام و احترام
    برای اولین بار وبلاگ شما را بصورت اتفاقی آنهم زمانی که کلمه سمرقند را از روی حس کنجکاوی جستجو میکردم؛ خواندم . بسیار زیبا و دل نشین می نویسید.یکی از ارزو های من دیدین پاره های جانم سمرقند و بخارا است که از کودکی تا کنون که 40 ساله هستم به آنها فکر میکنم و مانند شما از حافظ (افتخار زبان پارسی) گله دارم که چرا خال هندوی ترک شیرازی که اگر پسوند شیراز را نداشت غریبه ای بیش نبود را به شهر هایی که از افتخارات و مایه سربلندی مردم پارسی گوی است می بخشد!!!زیاده زمانتان را سد نمی کنم
    زنده یاد هر که زیبا اندیش است
    بهزاد

  2. انشاالله خوش گذشته باشد ازاینکه موفق شدی ایران را ببینی خیلی خوشحالم
    به امید اینکه من هم شما وسمرقند وبخارا راببینم

  3. وه چه لهجه دل نشینی داری! چقدر رویایی یک هموطن قدیمی
    از شهر افسانه ای سمرقند ! فدات بشم

  4. سلام و درودی بی پایان بر شما باد
    اتفاقی به مطلبتان برخوردم و نوشتارتان شوقی دور را در من به زمزمه نشست. من نیز باری پیش از این شیفته ی کتاب جادوی فردوسی گشتم و تمام رویاهای کودکی و نوجوانی ام میان شهرها و رزم ها و بزم ها و زیبایی های شگرف آن گدشت. همیشه آرزویم بود تا با همزبانان خود در آنسوی جیحون و سرزمین های افسانه ای ماورالنهر آشنا شوم.
    از زیبایی نگاهتان و توجه شما به این دیار در حال فراموشی سپاسگزارم.
    مسافرتکی به باکو داشتم. هیچ نشان از ایرانی گری ندیدم الا پیکره سنبر نظامی شاعر بلند آوازه ی پارسی سرا که متاسفانه آذربایجانی ها نمی توانند کتابهایش را بخوانند و از سحر کلام این بزرگمرد لذت ببرند. باید ترجمهاش را بخوانند.
    شاد بمانید.

  5. دوست عزیز شهزاده سمرقندی
    باور بفرمایید تا کنون آنقدر تلاش کردم با مردمان پارسی گوی سمرقند و بخارا ارتباط برقرار کنم که حد و حسر نداشت.می دانستم تلاش های زیادی در جهت تغییر هویت مردمان پرافتخار تاجیک در ازبکستان(بخشی از خراسان بزرگ) صورت گرفته است. ولی از اینکه دیدم یکی از هموطنان دیرین ما و از فرزندان شاه اسماعیل سامانی وبلاگی دارد و از همه مهمتر از دبیری فارسی در کنارسیریلیک با قلم زیبایی مشغول اطلاع رسانی است،آنقدر خوشحال شدم که قابل توصیف نیست.دوست عزیزم خواهش می کنم پل ارتباطی ما با مردمان آن دیار را رقم بزنید.ما هم دبیری سیریلیک را فرا می گیریم تا دستهای خود را در دستان پرمحبت شما قرار دهیم.به مردمان تاجیک آن دیار سلام گرم ما را حتما برسانید و بگویید جوانان این سرزمین به یاد شما هستند.ما جوانان صلح جو و انسان دوست هستیم.مرزهای استعمار هرچند ما را از هم دور نگه داشته است ولی باز قلب ها در کنار یکدیگر هستند.به آنها بگویید به پیشینه خود افتخار کنند و بدانید از چشمه گوهر باری هستید که دانشمندانی را به جامعه بشری معرفی کرد که برخی از آنها بناینگذار برخی علوم بودند.شاید مهمترین آنها بو علی سینا،خوارزمی،ابوریحان بیرونی،فارابی و از شاعران مولوی،رودکی و ناصر خسرو هستند.تا آنجا که می توانید ریشه های هویتی خود را پررنگ کنید.
    پیامم را را با شعر رودکی بزرگ،بنیانگذار شعر پارسی و از نیاکان خود به پایان می برم
    بوی جوی مولیان آید همی
    یاد یار مهربان آید همی
    ریگ آموی و درشتی راه او
    زیر پایم پرنیان آید همی
    آب جیحون از نشاط روی دوست
    خنگ ما را تا میان آید همی
    ای بخارا! شاد باش و دیر زی
    میر زی تو شادمان آید همی
    میر ماه است و بخارا آسمان
    ماه سوی آسمان آید همی
    میر سرو است و بخارا بوستان
    سرو سوی بوستان آید همی
    آفرین و مدح سود آید همی
    گر به گنج اندر زیان آید همی
    خوشحال می شوم با برادر کوچک خود،اشکان در ارتباط باشی
    میل من roshan2150@yahoo.com

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *