حکومت زبان فارسی
اولین چیزی که دقتم را به خود جلب کرد این بود که همه جا به فارسی نوشته شده بود و همه فارسی حرف میزدند. باور کنید در طول سفر ۱۵ روزه خود هیچ کسی را ندیدم که به زبان غیر فارسی صحبت کند. به جز دو نفر مسافران فرانسوی در موزه باستانشناسی تهران همه در همه جا فارسی صحبت میکردند. برای منی که در کشوری بزرگ شدهام که ملتهای گوناگون با زبان مادری خود از ازبکی تا قرقیزی، تاجیکی، ترکمنی و روسی صحبت میکنند، این غیر عادی بود.
به خود فکر میکردم که این همه ترک و آذری که در رسانهها از آنها میشنویم کجایند؟ چرا در تهران آنها را نمیبینم؟ سوالی که تا به حال جواب آن را پیدا نکردهام. در حالی که لذت میبردم از خط فارسی و زبان فارسی و حاکمیت آن بر دیگر زبانهای محلی، ته دلم چیزی مرا آزار میداد. با این عشق به زبان فارسی و شیفتگی میدانستم حق دیگر ملتهایی که در این خاک عزیز به سر میبرند به جا آورده نشده است.
از اینکه من با لهجه صحبت میکردم و میزبانان من این نگرانی را داشتند که ممکن است حرف آنها را متوجه نشوم و با کمک دست و حرکات نالازم میخواستند روشنتر صحبت کنند، احساس خوبی نداشتم. احساس میکردم گوش مردم به لهجههای مختلف عادت ندارد. احساس میکردم که به غیر از ایرانی در این جامعه میدان به روی دیگران باز نیست.
بارها در معرفی خود میگفتم تاجیک از سمرقند و میزبانم سریع تکمیل میکرد که البته ایشان از اروپا آمدهاند و در آنجا بزرگ شدهاند. شاید برای کسانی که به آنها معرفی میشدم ارزش و قیمت من بالاتر میرفت با اضافه این نکتهها اما برای من برابر با آن بود که اصلیت مرا به عنوان درجه دوم و پایینتر از اروپایی میدانند.
ما تاجیکان در عمر خود شاید اینقدر خارجی دیدهایم و چشم و گوشمان از آنها سیر شده که مردم ایرانی و یا فارسی زبان ندیدهایم. برای ما دانستن اینکه مسافر ایرانی و فارس زبان است ارزش و قیمت والاتری دارد. در ایرانیان اینگونه نبود. احساس میکردم و میدیدم که در این ماه پرمسافرت، خارجیانی نه در فرودگاه به چشم میخورد و نه در شهر.
در پرواز من هواپیما پر بود از ایرانیان و تنها یک جوان خارجی را میدیدم که نزدیک من نشسته بود. در فرودگاه نیز در صف کنترل پاسپورت از شش پرواز حدود ۱۰ نفر و یا کمتر خارجی به چشم میخورد. میتوانستم حدس بزنم که چه چیز مانع سفر خارجیها میشود که با اینکه ایران را دوست دارند دل به سفر آن نمیدهند.
وقتی ویزا دریافت میکردم همینطور که دوستان ایرانی در آمستردام مصلحت داده بودند با زبان انگلیسی صحبت کردم و خود را به نادانی زبان فارسی زدم. کارم اتفاقاً زود و سریع انجام شد. اما در ویزا اسم مرا «شاخزودا نظروف» به جای شهزاده نظروا یعنی مردانه نوشته بود.
خندیدم و خواستم به آن آقای مسئول بگویم که یعنی اجازه دارم بدون حجاب بگردم؟ ولی یادم آمدم که من فارسی بلد نیستم. تشکر کردم و رفتم تا به عنوان آقای شاهزاده نظروف ایران اسلامی را ببینم و از نزدیک تجربه کنم که زن بودن در کشور اسلامی چگونه است.
حالا فهمیدم چرا
مسئول کنترل ترافیک با چوب چراغان در دست، رانندگان ماشینهایی را که ماشینهای خود را بینظم پارک کرده بودند به نظم میخواند و مثل درختی در باد به چپ و راست دست تکان میداد. کسی به او دقت نداشت، به قول ایرانیان تحویلش نمیگرفتند و به کار خود ادامه میدادند.
ماشین به راه افتاد و ما غرق آشنا شدن و شوخی و تعریف از دیده و شنیدهها. در حالی که تمام حواسم به راه بود و به سبقتگیریهای راننده بود. پرسیدم کی میرسیم؟ دوست عزیزمان گفت میخواهی زودتر برسیم؟ گفتم: تو را خدا نه، آرامتر رانندگی کنید. همین که بدون چراغ دادن سبقت میگیرید کافی است. همه خندیدند. به جز من.
بعدها بارها دیدم که قاعده و قانونشکنی در ایران تفریح مردم است. گاهی چنین به نظر میرسد که قاعدهای نیست یا گذاشته میشود تا رعایت نشود و یا مهم نیست که رعایت شود. یادم آمد که وقتی در آمستردام گواهینامه رانندگی خود را گرفتم، استاد رانندگیام ایرانی بود و با جدیت گفت و تأکید کرد که این گواهینامه برای رانندگی در اروپا و دیگر کشورهای دنیاست به جز ایران.
گفتم چرا؟ گفت قوانین اینجا با بیقانونی آنجا نمیخواند و خطرزاست. یعنی نظم بینظمی آنها را به هم میزنی. هیچ بار جرأت نکردم در ایران رانندگی کنم و در آرامش هم ماشین سوار نشدم. انگار جانم را کف دستم میگرفتم و کمربند ایمنیام را محکم میبستم.
تحویل سال و سالشماری به شیوه نیاکان
همیشه سال نو را در حضور زیبای درخت کریسمس جشن گرفتهام در سی و یکم دسامبر. اما از زمانی که با مهدی همخانهام همیشه سفره هفتسین آراستهایم و سبزه سبز کردهایم. اما این مراسمی بین دو نفر بود و آن احساس سال نو و تحول سال را در من ایجاد نمیکرد. دوستداشتهترین بخش آن فال حافظ بود.
تا حال نیز سالشماری ایرانی را درست یاد نگرفتهام و با نظم آن آشنا و همخوان نیستم. احساس عجیبی داشتم از اینکه بار اول در ایران سال تحویل ایرانی را شاهد میشدم. برایم انگار در یک سال دو دفعه سال تحویل میشد.
ساعت حدود سه بعد از ظهر بود. در خانهی تازهعروسی مهمان بودم تا اولین نوروز خود را پیشواز بگیرم. تحویل سال به شیوه نیاکان. میزبانان در حال طهارت و نماز بودند و برایشان بسیار مهم بود که سال را با طهارت و نماز تحویل بگیرند. لباسهای نو و خوب اتو شده در بر کرده بودند.
تلویزیون جمهوری اسلامی، برنامههای نوروزی از گوشه و کنار ایران پخش میکرد. دوست داشتم ببینم اما میزبان دل به برنامههای شبکه های خارجی داشت. دوربین را برداشتم و از هفتسین فراموش شده در گوشه اتاق زیبا آراسته شده فیلم برداشتم. منتظر بودم با آن مراسمی انجام دهند. اما نشد. تحویل سال هیچ تغییر در حال و شکل سفره هفتسین نیاورد. اما حافظ و فال نیک او ما را همراهی کرد.
سخنرانی آقای خامنهای شروع شد. میزبان گفت این سخنرانی بسیار مهم است چون شرایط سال در پیش را روشن میکند. وقتی سال ۱۳۸۸ سال اصلاح الگوی مصرف اعلام شد، فهمیدم که منظور میزبان چیست. دو دقیقه از سخنرانی رهبر نگذشته بود که کانال عوض شد به تلویزیونهای لوسانجلسی که من نمیشناسم و شاید از قیافهام هم میشد حدس زد که برایم جالب نبودند. پرسیدند و من بین دهها کانال بیبیسی فارسی را انتخاب کردم. اما موسیقی شادی نداشت و مجبور شدیم به برنامههای آن طرف اقیانوس برگردیم.
سورنای نواز دورهگرد در کرج هنگام تحویل سال
بهانههای کوچک خوشبختی در نوروز
در رفتار این دو جوان تازه ازدواج کرده، هیچ نشانی از مردسالاری نبود. جوان هنگام تحویل سال دست همسر جوان خود را بوسید و قبل از تحویل سال همزمان با اینکه کت و شلوار خودرا اتو میزد، روسری همسر خود را نیز اتو زد و با احترام به سویش دراز کرد. چیزی که در بین ما تاجیکان کم دیده میشود. مردان تاجیک ممکن است که در آشپزخانه به همسر خود کمک کنند، اما لباس او را ندیدهام که اتو بزنند.
اما جالبتر از همه برایم این بود این زوج تازه عروس برای همدیگر هدیههای گرانبهایی خریده بودند و بعد از روبوسی و شادباش گویی به همدیگر دادند. هدیههایی در حد کیف ورساچی و دولچهوگابانا. آرزوی آنها برای نوروز سال آینده ماشین آخرین سیستم شد که من از ته دل میخواهم به آرزوهای خود برسند.
باید بگویم که قرار بود نوروز در مشهد کنار مادر مهدی باشم که بلیت هواپیما به مشهد پیدا نشد و من نوروز را بدون برنامهریزی از قبل با این دو جوان زندهدل و شوخ جشن گرفتم. بعد از هدیهگیری، دیدن بزرگسالان خانواده عروس و داماد رفتیم. این رسمی بود که در کودکی دیدهام، وقتی مادربزرگم زنده بود. بعد از مرگ او این رسم انگار به کل از بین رفت و یا من دیگر در نوروزی با خانواده خود نبودم. دقیق نمیدانم.
به خود فکر میکردم که باید اشعار فروغ را دوباره بخوانم. وقتی از این سفر برمیگردم. این دو دوست نازنین و جوان من در کرج زندگی میکنند و در تهران کار. نوروز در کرج آرام و با دو سه ترقه در پشت پنجره جشن گرفته شد. از سخنان رهبر هم دو دقیقه بهره برداشتم. از بیرون صدای کرنی و دف میآمد و سور نورزی. دلم پر از هیجان بود از تنگی وقت و باید از بزرگان دیدار میکردیم و به سوی فرودگاه روانه میشدیم.
هفتسین فرودگاه امام
هفتسین سنت است یا زینت؟
بزرگترین و زیباترین هفتسینی که تا به حال دیدهام همین هفتسین فرودگاه امام بود. هرچند دهها هفتسینهای دیگر را هم در خانههای ایرانیانی دیدم که روزهای نوروز آراسته بودند. باید بگویم که تماشای هفتسین یکی از سرگرمیهای من در طول این سفر بود.
در گوشه هر خانهای که مهمان شدم هفتسین زیبایی با رنگهای مختلف روی میز کوچک و یا بزرگ چهره گلگون خود را به سوی من نمایان میکرد. اما روز تا روز سبزهها زردتر و رنگ سمنو تیرهتر میشد و هیچ نقشی در روزهای نوروزی نداشت. تنها اینکه در همان گوشه فراموشی در سکوت بنشیند. در بعضی از خانهها حتا شاهد شدم که در زمان تحویل سال نیز دست به سوی هفتسین نبردند و هیچ استفاده عملی از آن نکردند. به جز اینکه آرایش خانهشان باشد.
در تاجیکستان بدبختانه همین را هم نداریم. هفتسین در تاجیکستان و کشورهای آسیای میانه برای جشنهای بزرگ و بین مردم محل آراسته و همان روز پاک خورده میشود! آراستن هفتشین هم بین ما تاجیکان معروف است که شراب هم بخشی از آن است.
در ایران در بعضی از خانوادهها حتا دیدم که هفتسینهای سال قبل خود را نیز نگهداری میکردند و هر سال با رنگ و زینت دیگر هفتسین میآراستند و بازدید از هفتسین همدیگر یکی از شغلهای زنان خانه است. زنانی را دیدم که برای طراحی هفتسین خود روزها از وقت خود اختصاص دادهاند و تا ۲۰۰ دلار برای آن خرید کردهاند. انگار مسابقات زیباترین و فراوانترین سفره هفتسین که از قدیم در کشورهای ما رسم بود به مسابقه گرانترین هفتسین تبدیل شده باشد.
از اینکه در ذهن خود تحلیل میکردم، لذت میبردم. به شوق میآمدم. از دیدار با مردم محلی ایران. از دارایی و از زیبا پسندی ایرانیان شادمان میشدم. دوربین عکاسی را زمین میگذاشتم، دوربین فیلمبرداری را بیرون میآوردم. میخواستم هر چیزی که میبینم ثبت کنم. چون یک جریان عمیق و با سرعتی در تهران وجود دارد که انگار میخواهد هر چه قدیمی است و یا نشانی از کهنگی دارد، به کام خود ببرد.
چیزی به من می گفت ممکن است تا سفر دیگر، اینهایی که میبینی به تارخ پیوسته باشند. مهمانداران من نیز تمام تلاششان این بود که مرا به جاهای نوساخت، شیک، تر و تمیز و اروپامانند ببرند. تلاشم در دیدن ایران قدیم بود. ایران قدیمی که دیگر در تهران هیچ نشان از آن نمیشود پیدا کرد.
تهران چهره مردانه دارد
تهران یعنی بناهای بلند، خیابانهای پهن و بزرگ که اگر زنان با حجاب را نبینید یادتان میرود که در ایران هستید. و اینکه این همه باعث افتخار ایرانیان است، باعث اندوه و مأیوسی من میشد. من ایران نخبهگان را میجستم، شاعران بزرگ، فیلسوفان نابغه را که حتا اسم خیابانها به نام آنها نبود و در و دیوارها عکسی از آنها نداشت. هر عکسی که روی دیوارهای بلند و بزرگ میدیدم جوانمرگان دوران جنگ ایران و عراق بود.
در زمان شوروی، این سیستم وجود داشت و گوشهای آتش همیشه روشن در مرکز هر شهر و استان به نام همه قربانیان جنگ جهانی گذاشته بودند و عروس و دامادها دور آن دسته گل میگذاشتند و میگذارند. اما در تهران با وجود اینکه چنین جاهای مقدس وجود دارد، باز میدیدم که عادت غالب این است عکسهای تکتک شهیدان را در دیوارها آویختهاند، تا مردم چهره او را به خاطر بسپارند.
این عکسها برای من چهره تهران را طور دیگر جلوه میداد. انگار به شهر مردان و جوانمردان شهید وارد شدهام. باورم نمیشود که اینجا بگویم هیچ عکسی از زنی و یا دختری در در و دیواری ندیدم.
مرکز خرید «سمرقند» در تهران
زنانگی در تهران
در روز نوروز که وارد این شهر شده بودم هیچ نشانی از زنان معروف به زیبایی و شهلا چشمان ایرانی نمیدیدم، شاید به این دلیل که در خانهها سرگرم آمادگی برای جشن نوروز بودند. بعدها دیدم که واقعاً زنان ایرانی یک زیبای یکدستی دارند که میتوانم بگویم معیار خاص ایران است و برعکس زنان آسیای میانه دیرتر پیر میشوند و جوانی و تر و تازگی دیرپایی دارند.
تر و تازگی و رسیدگی مفصل زنان ایرانی و توجه آنها به زیبایی بدن خود بسیار چشمگیر بود. شبهای مهمانی با خود داشتن کفشهای پاشنه بلند و یا دمپاییهای راحت در کیفهای دستی یکی از چیزهایی بود که برای من آشنا نبود. مهمانی رفتن برای خانمها آداب متفاوتی داشت. مهماندار حتماً اتاقی را مخصوص مهمانان زن میگذاشت که لباسشان را عوض کنند و خود را مرتب کنند. این اتاق معمولاً آینه بزرگی دارد با وسایل متعدد آرایش.
خانوادهها را کنار هم میدیدم که پیر و جوان در کنار هم خوشگذرانی میکردند، جوکهای اساماس به همدیگر میگفتند، چیزی که در اروپا کم پیداست. نبودِ بار یا کلابهای مخصوص رقص و بازی، اصلاً احساس نمیشد. چون مهمانیهای خانوادگی جای خالی آنها را کاملاً پر کرده است. مهمانیها به راحتی و در کمال کمک دست جمعی برگزار میشد، چیزی که در ما تاجیکان کم پیدا میشود. زن مهماندار تاجیک به همان شیوه قدیمی و سنتی تا آمدن و رفتن مهمان آرام نمیگیرد. اما زنان ایرانی از مهمانیهای خود لذت میبردند و در کمال آرامش و شادمانی با جمع مهمانان همراه بودند.
پوشیدن دستکش در آشپزخانه عادت جا افتادهای بود بین زنانی که شانس حضور در خانههایشان را داشتم و بارها شاهد شدم که هر زنی را دیدم یک دستیاری دارد که به او در کار خانه کمک میکند، حتا اگر صاحب خانه زن و خود خانهنشین باشد. با این همه در بیرون از خانه، در شهر زن بودن تجربه دیگری داشت.
دنبال نوار بهداشتی گشتم. اول اینکه در مغازهها پیدا نمیشد، خود ناراحت کننده بود، اما در داروفروشی که پیدا شد، با آن طوری برخورد میکردند که کاش چنین جنسی نمیفروختند. دو مرد فروشنده از سوال من که نوار بهداشتی میخواستم، ناراحت شدند و هر دو به داخل رفتند، بدون اینکه به من جوابی بدهند.
زنی با چند دقیقه تأخیر آمد و با روی نه چندان شاد یک نوار بهداشتی را در پلاستیک سیاهی انداخت و به روی تخته گذاشت. با اینکه به من برخورده بود، با خود فکر کردم که اگر هر بار رفتار اینگونه باشد بهتر است که همین الان بیشتر از نیاز خود بخرم و گفتم: خانم میشود دوتای دیگر بگذارید؟
چیزی که به چشم نمیرسید فقر بود
باور نمیکنم اما چشمانم چنین دید که در تهران گدا وجود ندارد. تهران اولین شهر دنیا بود که کسی را ندیدم در خیابان بخوابد. این یعنی که پلیس با شیوه سختی مردم نادار را از کوچه و خیابانهای پایتخت بیرون کرده است. یکی از دوستان میگفت که همین مردان و کودکانی را که میبینی گل میفروشند، گداهای سابقاند.
ماشن ما به سرعت باد میاید و آخرین لحظه پشت چراغ قرمز میایستد. با اینکه با دو دست محکم به گوشهای چسبیدهام، میبینم که کودکی هشت، نه ساله نزدیک میشود و شروع میکند به شستن ماشین، در حالی که یک دست به سوی راننده دارد.
ده، نه، هشت، هفت ثانیه، چراغ قرمز زود به صفر میرسد و کسی فرصت دست بردن به جیب نمیکند. کودک بین ماشینهای شتابان با دست خالی میماند. باز کودکی را دیدم که برچسب زخم میفروخت. اما هیچ زنی را ندیدم که گل بفروشد و یا شیشه ماشین بشوید. زنان نادار چه کار میکنند؟ کجایند؟ نمیدانم. اما ذهنم را به خود مشغول کردهاند.
روز اول نوروز است و دو سمت خیابانها پر است از دستفروشهایی که از بسته شدن مغازهها استفاده میکنند و جنسهای ارزان خود را با قیمت بالاتری میفروشند. اما راه ماشینها را بستهاند از بس بینظم کنار خیابان بساط خود را پهن کردهاند.
مهماندار جوان من با خجالت میگوید که این تنها این روز این طور است، روزهای دیگر این جاها کسی نیست و اجازه ندارند. این را بارها میبینم که ایرانیان از فقر و ناداری شرم میدارند. تا میتوانند ناداری خود را پنهان میکنند و یا هر چه دارند تا آخرین برای مهمان خرج میکنند. دقیقاً مثل تاجیکان. اما تاجیکان نه از فقر خود شرم میدارند نه از فقر دیگر همشهریان خود. شاید عادت کردهاند به فقر فراوان. و شاید دارایی را حسن آدمیزاد نمیدانند. از اخلاق سوسیالیستی شوروی است یا از خلق و خوی صوفیانهشان؟ شاید هر دو.
از ترافیک معروف خبری نبود
روز اول نوروز در خیابانهای تهران ماشن سوار میگشتیم و من میپرسیدم شما به این میگویید ترافیک؟ میخندند و میگویند که شش میلیون مردم از تهران رفتهاند و هفته دیگر برمیگردند. تا ان وقت صبر کن. از شنیدن شش میلیون به خود میآیم. من در تهرانم و این شهر ۱۲ میلیون جماعت دارد. ۱۲ میلیون!
به خود میگویم: احسنت به این مدیریت. اما باز به خود میآیم و میگویم: چرا باید این همه مردم در یک شهر جمع شوند. مدیریت نادرست! فراموش کردن شهرهای دیگر؟ رسیدگی بیشتر به شهرهای اصلی و دست کم گرفتن شهرهای کوچکتر و استانها؟ نمیدانم.
اما احساس میکنم که در تهران زیستن برای ایرانیان برتری دارد. لهجه تهران خود انگار میتواند جایگزین مدرک دانشگاه باشد. شش میلیون نفر در روزهای تعطیلی خود برای بازدید خاک باپهنای کشور خود رفتهاند. ایرانیان سفر کردن را دوست دارند. ایران را شاید در طول یک عمر نیز نشود سیر دید.
پیش چشم خود میآورم که شش میلیون نفر دور ایران سفر میکنند. کاری که ما تاجیکان نمیکنیم. سفر برای ما سفر به کشور دیگری است. از زمانی که شوروی از هم پاشید کسی به کشورهای سابق شوروی سفر نمیکند، مگر اینکه دست تنگی داشته باشد و دنبال کار سیاهی، یا نتوانسته باشد ویزا دریافت کند.
شهزاده سمرقندی
http://zamaaneh.com/shahzadeh/2009/05/post_117.html
7 پاسخ
فکر می کنم زمان کوتاهی در ایران بوده ای وگرنه می توانستی گویش زبان های مختلفی را در تهران شاهد باشی بخصوص آذری زبان ها یا همان ترک ها.
درود شهزاده جان
خشنودم که به ایران آمدی
من هم نوروز امسال را به سفر رفتم.دوشنبه شهر پایتخت تاجیکستان.
تا جایی که میشد بهم بد گذشت
بدرفتاری بسیار بد پلیس انجا نامهربانی برخی مردم …
به گونه ای که هرگز دیگر به آنجا نخواهم رفت
ولی با این همه می اندیشم که ما برای اینکه زبان مادریمان یکیست و به آسانی یکدیگر را درمیابیم شاید با پیوند بیشتر بتوانیم دیوارهای ساختگی را بشکنیم و روزی یکی گردیم
با سلام
با اجازه لینک شما را در وبلاگ گذاشتم
چه ربطي به حكومت فارسي داره؟ اتفاقا حكومت اينجا جز خيانت به فارسي كاري نكرده. حكومت ايران به عربي علاقه منده و اگر بتواند زبان رسمي را هم عربي ميكند. ما خودمان فارسي رو دوست داريم حتا اگر كرد و آذري باشيم.
سلام شهزاده ی عزیز
نو شته اید جوانمرگان؛اما
کسانی را که در راه خدا کشته شده اند مردگان نپندارید،بلکه زنده اند ونزد پروردگار خود روزی میگیرند
اگرآنان نبودند الان کشور مابدست بیگانگان بودآنها برای دفاع ازهویت وسرزمین آریایی و دین مبین،همه ی هستی خود رابذل کردند وگفتند چوایران نباشد تن من مباد
پس لایق احترام والگو شدن اند
وامادرایران برای بزرگان ادب پارسی ودانشمندان ومفاخر جدید وقدیم ارزش زیادی قائلند و تندیس ها وآثارشان فراوان است
چشمها راباید شست جوردیگر باید دید
فونت قبلی وبلاگتون خیلی باحال و باکلاس بود . البته فونتشو عوض نکردین در واقع پررنگش کردین که ای کاش نمیکردین
دومین باره میام اینجا ولی تو همین مدت به اینجا به شما علاقه مند شدم
منتظر پست جدیدتونم
موفق باشی