تهران در یک نگاه
رانندگی ایرانی شبیه رانندگی ایتالیاییهاست، چراغهای سر چهارراهها که ۶۰ ثانیه تا صفر میشمارد که سبز شود، آمریکایی است اما سیستم توزیع و مصرف بنزین به شیوه ایرانی است. وقتی به مهماندار خود میگویم که در هلند بنزین حدود ۱.۳۰ یوروست، رویای بهشتوار او از اروپا ویران میشود. یعنی چه؟ چرا اینقدر گران؟
بیشترین جوانانی را که دیدم آرزو داشتند ماشینی برای خود و تنها برای خود داشته باشند. مثل همه جوانان آن سن و سال. اما در ایران گویا ماشین داشتن معنای بیشتری داشت. جایی برای گفت و گو و شنیدن موسیقیهای ممنوع.
از پنجره ماشین به بیرون نگاه کردم. چه جالب، نمیدانستم شوروی به ایران ماشین صادر میکرده است! گفتند: بله؟ کدام را میگویی؟ آن یکی! پیکان است! از پیکان زیاد شنیده بودم، اما فکر نمیکردم که شبیه ماشینهای تولید دوران شوروی مثل «ماسکویچ» و یا «ژیگولی» باشد.
این دو ماشین مارک شوروی را در کوبا آنقدر زیاد دیدم که در ازبکستان ندیده بودم. اما راست میگفت پیکان بود، هرچند شباهت زیاد به ماشینهای تولید روسیه دارد. یکی از همراهان با شوخی گفت، شاید ظاهرش روسی باشد، اما دل و جگرش ایرانی است!
زینهباغهای تهران
انتظار نداشتم تهران را سرسبز ببینم. عکسها، گزارشها این دید را در من ایجاد کرده بود که تهران شهر بیدار و درخت و خشکی است. درست است که درخت زیادی ندارد اما در عوض کوچه باغها و کنار خیابانهای شهر پر از سبزه و گلهای تر و تازه بود.
ما تاجیکان به آن زینهباغ میگوییم. زینه یعنی پله. راههایی که به سمت شمال شهر میروند هر دو سمت به شیوه پلکانی گل کاری شده است و گاهگداری به نظر میرسید که مردی به آنها آب میداد و به گل و درختان نوکاشته رسیدگی میکرد.
زمان شوروی روفتن خیابان و یا آب دادن گل و درختان شهر و محل کار زنانه محسوب میشد و تا حال نیز در ازبکستان و تاجیکستان زنان این کارها را انجام میدهند. در تهران انگار این کار مردانه بود، چون هیچ زنی را نه بیل در دست دیدم و نه در حال روفتن خیابان و آب دادن گلزار.
تابلوهای نوروزی بسیار دیدنی و جالب بود. بازی با سبزه و کتاب در آنها بسیار به کار رفته بود. تا آخر سفر دنبال عکس زنی میگشتم که در تابلوهای بزرگ تبلیغاتی شهر به کار رفته باشد. به تابلوهای شهر بسیار دقت میکردم، از شیوه پخش اعلامیه تا تبلیغات جنسهای خارجی.
در تهران خواه ناخواه اشک در چشم داشتم
با اینکه میگفتند هوا خوب است و آلوده نیست و حدود شش میلیون مردم شهر را برای شهرستانها ترک کردهاند، اما برای من هوا سنگین بود. نفسم تنگ میآمد. چشمانم در حال سوزش و پر از اشک بود. سخت بود برای منی که میخواستم تشنهوار هر ریز و دانههای وجود تهران را ببینم، لمس کنم. چشمانم به آبشاری تبدیل شده بود که مانع لذت بردنم از این شهر بزرگ میشد.
شهری که در حال محو کوهساران است و در حال سر کشیدن به بلندترین قله آن. شهری که انگار از درهنشینی بیزار است و دل به آسمانها داده است. شهرهای زیبا و زیادی تا به حال دیدهام، اما تهران را نمیتوانستم با هیچ یک از آنها مقایسه کنم.
تهران یگانه بود و شبیه محبوب پرطرفداری که از دست طلبکارانه آنها انگار شکوهها کم نداشت. بعدها فهمیدم که چرا همه ایرانیان دوست دارند تهراننشین باشند. تهران لهجه غالب، فراوانی و بینیازی در خود دارد که در خون و استخوان مردم آن نیز روح متفاوت دوانده است.
زیباترین و گرانترین بناها را در راه توچال دیدم
بناهایی که از بس گران بها بودند و حتا جاهایی هم بدون خریدار ماندهاند. وقتی در دل شب، گذارم به یکی از محلهای شمال تهران افتاد، تهران همیشه بیدار را از بلندی نگاه کردم. شهر بزرگ و چراغان بود. ماشینها بیپایان در رفت و آمد بودند.
تهران انگار خواب را نمیدانست و من را نیز از هیجان و گرما مثل خود بیخواب کرده بود. در خیابانهای پر شیب و فراز تهران سوار ماشین میگشتم و از اینکه راه منزل و مقصد طولانی بود لذت میبردم. تجربه در این شادی گریستن را ندارم، اما هوای تهران وادارم کرد که در این خوشحالی و لذت دیدار از خاک عزیز ایران مدام اشک در چشم داشته باشم.
نفت، گنجی بدون اژدها
در افسانههای تاجیک آمده است که در قدیم، کنار همه گنجهای خفته در دل خاک اژدهای خفتهای بود تا انسان برای به دست آوردن آن، با او بجنگد. حتا اگر آن گنج میراث حلال او باشد. حکمت آن بود که گنج بیدرد، خاصیت خوبی ندارد.
نفت را شبیه گنجی بیبها میدیدم که آسان و ساده به دست میآید و هیچ اژدهایی را هم لازم نیست مغلوبسازی برای به دست آوردنش. به مدل تهران بدون نفت فکر میکردم و میترسیدم از اینکه پایان نفت پایان شادمانی این شهر باشد.
ما تاجیکان، مردمی کشاورز و پنبهکار هستیم مثل دیگر مردم آسیای میانه که در دوران شوروی دست و دل به زمینداری دادیم. باری ما تاجیکان زمین ثروت هستیم. در تهران اما فلسفه حیات طور دیگر است.
تقریباً همه شب مهمانی رفتن و نشستن سر سفره ایرانی نصیبم شد. پای بر آستانهایی گذاشتم که صاحبانشان را نه از قبل میشناختم و نه آنها مرا. در شادیهایی شریک شدم که هیچ فکرش را نمیکردم. دقیقاً به همان شیوهای که در افسانههای مادربزرگ میشنیدم که میگفت: «مردم چهل شب و چهل روز بزم و شادی کردند.»
دو هفته تمام همهی شبها بزم و شادی را دیدم، البته دور از چشم ارشاد و مأموران دولت. هرچند صدای موسیقی سر به فلک کشیده بود و کسی نه ترس داشت نه پروا. شبهای نوروزی، در زیر زمینهای دور و نزدیک، مردم در حال رقص و شادی بودند. کاری که ضد قانون کشور است. به نظرم مردم در خانهها و در ماشینهای خود راحتتر بودند تا در روی زمینی که در هر قدم و در هر لحظه ممکن است قانونی را زیر پا بگذارید.
قانونی که در دل من ترس را به شوق و انتظاری تبدیل کرده بود. در حال بیحجابی و یا رقص همیشه گوشه چشمی به در داشتم. چنین به نظر میرسید که تنها کسی که نگرانی و ترس داشت من بودم. یاد مادربزرگ کردم که در دوران شوروی یکی از ما کودکان را دم در پاسبان میگذاشت و خود میرفت در اتاقش نماز میخواند.
کاری که ممنوع بود و اگر میفهمیدند پدرم را هم از حزب اخراج میکردند و هم از شغلش. سیستم اسلامی را دقیقاً همانگونه دریافتم که سیستم شوروی را تجربه کردهام. ماهرانه پوشاندن واقعیات و ایجاد دوگانگی در روزگار مردم.
واقعیتهای ایران جوان
روبهرو شدن با واقعیتهای تهران آن عشق حماسی و تاریخی مرا دچار دوگانگی میکرد. از خواب طولانی تاریخی بیدار میکرد. گذارم به توچال هم رسید. توچالی که تنها جایی است برای فرار از هوای آلوده تهران که میشود در کمترین زمان به آن رسید و یاد طبیعت کرد.
در توچال میتوان سر به قلههای بلند کوه کشید و پای از بلندیهای آن آویزان کرد. چشم به دورها دوخت و تهران بزرگ را تماشا کرد. از گرمای تهران و محبت اسیرکننده او فاصله گرفت و از دور به عظمت آن نگاه کرد. در توچال میشود زن و مرد و پیر و جوان را دید که در درههای پیچ در پیچ توچال در حال قدم زدناند. هرچند تذکرهای خواهرآن ارشاد به دختران «بد حجاب» گاهگاهی به چشم میخورد.
در حالی که در تهران هوا ۲۷ درجه گرم بود در توچال برف میبارید. هرچند تجربه دیدن برف بهارانه تهران را هم داشتم. دو سه ساعتی برف بارید و زود آب شد. برفی که از روی محبت طبیعت نبود. انگار آمده بود شکوفهها را جوانمرگ کند.
http://zamaaneh.com/shahzadeh/2009/05/post_119.html
3 پاسخ
سلام. ديدن شهرمان از نگاه آشنايي غريب مثل شما واقعاً لذت بخش است. نمي دانم چند پست ديگر داريد، اما همه را واژه به واژه با شوق تمام مي خوانم.
واقعا قلمتان مسحور کننده است.من به ندرت پیش میآيد حوصله خواندن مطالب بلند بالایی در اینترنت را داشته باشم اما چشم از مانیتور برنداشتم.یک علتش این است که من بسیار در مورد مسائل تاجیکستان آشنا و علاقمند هستم.در مورد دو شهر سمرقند و بخارا تشنهی اطلاعات هستم.متاسفانه تفاوت خط مارا از هم جدا کرده.حکومت ایران نیز از زبان فارسی فقط برای منافع خودش سود میبرد.همانطور که میبینید دنیایی کلمه عربی در آن است و هیچگاه تبلیغ لغات پارسی نمیشود.یادم میآید زمانی امام خمینی در برابر کسانی که خواهان محو لغات عربی در فارسی بودند گفت عربی از ماست.
مردم ایران غالبا اطلاعی از سایر نقاط ایران ندارند و چه بسیار تعجب میکنند که تاجیکی فارسی را خوب حرف بزند!یا حتی تصور نمیکنند در افغانستان کسی فارسی بلد نباشد.
از آذریها و ترکهای ایران گفتید که نمیدانید کجا هستند…خوب برای من که در تهران زندگی میکنم ترک واژه آشناست و زبان ترکی را هرروز میشنوم.در تاکسی در خیابان و شخصی که با موبایل بلند بلند ترکی حرف میزند یا مغازه دار و غیره شاید دقت نکردید یا به مسیرتان نخروده البته غالبا فارسی سخن گفته میشود چون همه ترک نیستند اما در تهران نیمی از مردم ترک هستند.البته بله حقشان از لحاظ زبانی زیر پای گذاشته شده و ما پارسیگویان نیز در مورد زبانمان بسیار اجحاف شده.
من هم سوال دوت دیگری را داشتم..به نظرتان آینده زبان فارسی در ازبکستان چگونه است؟؟وضعیت کنونیاش چگونه است؟؟
پاینده باشید
سلام
درود بر سركارخانم شهزاده نظرواي
لطفا وبلاگ بسيار خوبتون رو بروز كنيد اگرچه گرفتاريد
موفّق باشيد
ارادتمند : مزرعتي