از حریم تهران تا حرم امام رضا
روح تهران را نه شرقی دیدم و نه اسلامی و نه اروپایی. اما مشهد، شخصیت روشن و درک دقیقی از خود دارد. آرامگاه امام شعیان است. آرامگاهی که مومنان را در روزهای تعطیل از تهران و از دیگر شهرهای اطراف به سوی خود میخواند.
بار اول در عمر خود حجاب عربی پوشیدم. اول به خاطر اینکه کاری است جذاب برای هر مسافری که دوست دارد خود را به شکل و شمایل مردم محلی ببیند. اما وقتی با کمک دوستان دستانم را به آستینهای گشاد و دراز آن فرو بردم روح و حالتم تغییر کرد.
دچار دوگانگی شده بودم. به آینه نگرستم. هیچ نشانی از شهزاده نظروای سابق نمیدیدم. به انسانی تبدیل شده بودم که نه از شادیهایم میتوانستم چیزی به یاد بیاورم و نه از غم و غصههای کوچک و بزرگ خود. به کسی تبدیل شده بودم که میدانستم موقتی است و باید به زودی با آن خداحافظی کنم. اما بعد از دیدار از حرم امام رضا.
هر چه نزدیکتر به حرم میشدیم قلبم تندتر میزد. بیقرارتر میشدم. دلم میخواست با شیوه مقبول و رایج عبادت کنم. سر راه زیارتنامه خریدم. اما انگار صدای مادربزرگ به یادم آمد با خدا با زبان دل خود حرف بزن. با خدا مستقیم حرف بزن.
با اینکه نگران دوربینی بودم که در آستین حجاب خود پنهان کرده بودم، چشم از گلیمهای پررنگ در و دیوار حرم نمیکندم. سه رنگ میدان حرم را زیبا کرده بود: زریهای زرین گنبدها، سرخی گلیمهای ورودی و سایهی حجاب زنان.
چیزی که به چشم نمیرسید، مسافر خارجی بود. چیزی که من عادت دارم در کشور خود در مسجد و مدرسههای اسلامی مسافران خارجی را ببینم که در حال عکاسی و فیلمبرداریاند. در ازدحام شلوغ زنانی که در حال عبادت و نیایش بودند و در این راه باز کردن از ازدحام به هم چسبیده که حتا هوا راه به داخل نداشت، به آرامش و سکوتی رسیده بودم.
من به مقصد انگار رسیده بودم. خلوت در جمع را بار اول به طور واقعی تجربه کردم. دیگر مردم را هم مشاهده نمیکردم. خودم را در قالبی پیدا کرده بودم که باید برایش کلمه مناسبی پیدا کنم. هیچ نشانی از روزگار پیشین و آینده در ذهن نداشتم و به این مصرع فکر میکردم که نمیدانم چرا به یادم آمده بود «تو ز خود نرفته بیرون کی به خدا رسیده باشی». بار اول آن را در اجرای احمد ظاهر، خواننده افغانستانی شنیده بودم.
زنی به پهلویم زد. دقیقاً زمانی که با دهان باز به خانمهایی نگاه میکردم که با پرهای رنگانگ برای زنان زایر باد میزدند. به خود گفتم چه محبتی میکنند و صورتم را نزدیکتر بردم تا باد بیشتری به من برسد. فکر کردم نیت خیر دارند. اما دیرتر فهمیدم که مأموران درگاه امام رضایند و ناظر نظم. آن اشارهها با پر نه به خاطر باد دادن بلکه برای تذکر دادن است و داشتن فاصله از همدیگر!
آری همه مشاهدههای مسافران درست و نزدیک به واقعیت نیست. اما تجربهها مهماند برای شکلگیری اندیشه فرد از مکانی و مردمی. مشهد شهر آرزوهای مادر بزرگم بود. بار اول از مادر بزرگ شنیده بودم که زعفران چیست. در یکی از دعاهای قبل از خوابی برایمان میآموخت، به زبان آورده بود:
نام آن مرجان، برگش زعفران
نوشتند نام آن پیغمبران…
میگفت دوران کودکی او تاجران مشهدی زعفران و تسبیح و گیاههای مشهدی میآوردند و مردم سمرقند چشم و روی آنها را میبوسیدند که از درگاه امام رضا زیارت کردهاند. چیزهایی که با وارد شدن پای روسها به پایان رسید. مگر اینکه در خاطرات پراکنده مردم کهنسال. از عطر مشهد میگفت و از کفشهای نوک تیزی که دوست داشت و از چوب و پاشنه بلند بودند.
سر راه به عطر فروشیهای کنار راه غرق تماشای شیشههای بزرگ عطر محلی بودم و انگار به دورانی برگشته بودم که مادربزرگ قصه میکرد. صدای اذان بلند میشد و من به دورانی فکر میکردم که از میدان ریگستان سمرقند اذان خوانده میشد و مردم را برای مدتی متوقف میکرد. زمانی که تنها از خاطرات مادربزرگ شنیدهام.
بار اول میدیدم که «در و دیوار گلپوش» آنی که مادر بزرگ میگفت واقعی است و بوده و وی از خود درنیاوده است. دست در آب حوض درگاه امام رضا میبرم. دنبال نیت و درخواست مهمی میگردم، آنی که آمدهام از امام رضا درخواست کنم. چیزی به یادم نمیرسد.
مادربزرگ میگفت لازم نیست روزه و نماز و قران بخوانی فقط همین یک جمله را فراموش نکن: «خداوند یگانه، بخشاینده و مهربان، مردم عالم را در پناهت نگهدار!» مادربزرگ تقریباً هر روز نشانههای آخرالزمان را میدید و از زندگانی در حکومت بیخدایی سخت احساس گناه میکرد.
اما ایمان را برای ما کودکان عارفانه و صوفیانه بازگو میکرد تا احساس سنگینی بار آن را نداشته باشیم و از مسئولیت سخت و سنگینی به نام ایمان فراری نشویم. زن دوراندیشی بود و از همیشه از پایان حکومت شوراها پیام میداد. میگفت هیچ چیزی با زور و اجبار زنده و پاینده نمیماند.
وطن یعنی مادر
وقتی بار اول مادر مهدی را دیدم، راحت شدم. هیجانهایم همه برطرف شد. راحت شدم. در نگاه او جوهری را دیدم که در مادر خود، در مادربزرگ خود دیدهام. انگار سالها میشناختمش، انگار به خانه خود آمدهام. چیزی که پایان نداشت، محبت بود و توجه و خنده و شوخی.
شبها مادر مثل مادربزرگ من به گلخنی تبدل میشد که همه دوست داشتند در آن دستان خود را گرم کنند. کیفی داشت از نامههای فرزندان خود که از راههای دور برایش نوشته بودند. نامههای مهدی را میخواند و اشک در گونههایش میشارید. نامههایی که مهدی نوجوان برای مادر خود نوشته بود. نامههای دوران دانشجویی و یا سربازی.
دوربین را روشن میکردم و سخنان مادر را ثبت میکردم. همین احساس را داشتم وقتی عمهاش را دیدم که مرا یاد خاله خودم میانداخت. این دو زن در هنر قصه گفتن از گذشته مهارتی دارند که احساس میکردم تأثیر بسیاری بر مهدی گذاشتهاند. آنچنان که مادر و مادربزرگ در من داشتهاند.
فردوسی و فردوس پارسی
آرامگاه فردوسی سنگپوش بود. سنگش را بوسیدم. آرامگاه اصلاً آرام نبود، پر از مردمانی بود که برای زیارت آرامگاه این مرد بزرگ، که توانست حافظه ملی ما فارسی زبانان را روی کاغذ بیاورد. مردی که باعث شد زبان فارسی در بیرون از خاک امروزی ایران زنده بماند.
مردی نقالی میکرد و داستانهای «شاهنامه» را میگفت. مردم زیادی دور او جمع بودند، پیر و جوان. به خود گفتم کاش استادم، رزاق غفاروف نیز این سعادت را میداشت. از معروفترین پروفسورهای دانشگاه سمرقند بود که میگفت اگر به زیارت خاک فردوسی روم، بیحسرت از این دنیا خواهم رفت. اما برایش نصیب نشد و با آرمان و حسرت رفت.
در چشمانم اشک حلقه زد و صدای نقال از بلندگو میآمد که داستان زال زر را میگفت. یادم آمد از وقتی که مادربزرگ یک شب تابستان همه را جمع کرد روی کت زیر درخت پر گل زردآلو و داستان «زال زر» را برایمان قصه کرد. این داستان پیش همسالانم که موی زرد مرا عیب میدیدند عیبم را به حسن تبدیل کرده بود.
فردوسی در روح ما تاجیکان نیز به مثل دیگر مردم فارسی زبان غرور ملی و فرهنگی دمیده است. داشتن «شاهنامه» در خانه خود برای ما تاجیکان مقیم ازبکستان یک گواهینامه از فارسی زبان بودنمان بود. هر که نداشت، بیفرهنگ دانسته میشد. در جنگ فرهنگ بین تاجیکان و ازبکان، «شاهنامه» سلاح و متکای ما بود.
جوانی ایرانی سر به روی سنگ فردوسی گذاشته بود و انگار درد دل میکرد. اما درد دل من پارسیگو در کشور ایران ستیز ازبکستان، کهنهتر از اینهاست. آنقدر کهنه که ریشه در «شاهنامه» دارد.
قاصدک هان چه خبر آوردی؟
سر سنگ کوچک و خاکسارانه استاد اخوان ثالث نشستم. یکی از همراهان گفت ما ایرانیان اینطور زیارت میکنیم و دو انگشت خود را روی سنگ گذاشت. دو انگشت به گونه سرد سنگ گذاشتم و گفتم: خبر خوشی ندارم. اوضاع همانی است که دیدید!
اشعار اخوان ثالث را با صدای خود او یکی از دوستان ایران برایم پنهانی به سمرقند آورده بود. یکی از دوستان تاجر که بین سمرقند و بخارا در رفت و آمد بود. سال ۱۹۹۹ بود که صدای استاد اخوان را شنیدم و هیچگاه فراموش نخواهم کرد. صدایی که مرا به اتاق خود در سمرقند میبرد. صدایی شبیه به شراب گرم در سرمای زمستان.
http://zamaaneh.com/shahzadeh/2009/05/post_123.html
14 پاسخ
سلام
لطفا از حرم امام رضا بیشتر بنویس
سلام
لطفا از حرم امام رضا بیشتر بنویس
آنجا که خادمینش،از روی زائرینش
گرد سفر بگیرند،با بال ناز طاووس
زیبا بود تفسیر زیبایی بعد مدتها فرصت خواندن یافتم و لذت بردم از سفرنامه
وو، معرکه بود. باز هم بنویس. خانم سمرقندی به نظر شما آینده زبان فارسی در ازبکستان جه می شود؟
قلم زيبايي داري شاهزاده خانم
ساده مي نويسي
چيزي كه ما ايراني ها داريم فراموش مي كنيم
دوست دارم اگر اشناييم با تو اتفاقي بود، اما تبديلش به يك دوستي اتفاقي نباشه.
به من ياد بده ساده بنويسم.
شهرزاد خانوم فیلمتون رو در رادیو زمانه دیدم… فوقالعاده بود. بلاگتون رو بوکمارک کردم.
همیشه شاد و پیروز باشید
چرا مطلب جدیدی در باره سفر به ایران نمی نویسید؟
انتظار ما را می کشد!
لطفا به سایت سروده های پارسی مراجعه کنید و آثارتان را برای ما بفرستید از نوشته های شما خیلی لذت بردم موفق باشید
dorod. az neveshtehay zebay shoma lezat bordam. man ham khanomam tajik hastand va dar tashkent zendgi mikonem. shayad beshenased khanomam ra zera eshan khanandeh hastand. munira mohammadova. agar zahmati nest b site http://www.muniramusic.com dedan farmaeed. mutshakeram shahzade jan.
خدای من اصلا باورم نمی شود. انگار گمشده ای را یافته ام. شهزاده عزیز همواره فرارود برایم مانندگمشده ای بوده که تاریخ و استبداد مرا از آن دور کرده تمام کودکی ام را عشق به وطن و گوهر دردانه اش خراسان پر کرد و در کودکی از رادیوی بی بی سی پدرم برنامه بوی جوی مولیان را گوش می کردم و زار زار می گریستم. و حالا قلم شیوایت دوباره مرا به گریه انداخت من معمارم و شاعر و تمام آرزویم دیدن سمرقند و بخاراست دیگر طاقتم تمام شده بهار آینده به آنجا می روم. با تو از طریق مصاحبه ات بادوست خوب بدخشانی ام آثارالحق آشنا شدم و به وبلاگت سر زدم. به راستی که سمری پر از قند داری.
تو را خدا وسیله ارتباطی ما با تاجیکان بخشی از خراسان بزرگ شرقی (ازبکستان) را برقرا کنید.ما هرگز نمی خواهیم فرزندان اسماعیل سامانی از هویت و گذشته پرافتخار خود دور شوند.به آنها بگویید ما عاشق شما هستیم.همین دیگر چیزی نمی توانم بگویم
بوی جوی مولیان آید همی یاد یار مهربان آید همی
با درود بر فرزندان زرتشت کوروش آریوبرزن سورنا یزدگرد و امیر اسماعیل سامانی
بهترین گفتار از زبان فردوسی بزرگ:
به یزدان که گر ما خرد داشتیم کجا این سرانجام بد داشتیم.
سلام و درود بر سركار خانم «شهزاده نظرواي»
فراموش كردم شما را به كاشان دعوت كنم
اميدوارم به زودي حضرت عالي را در كاشان زيارت كنم
درود بر همه ي فارسي زبانان دنيا
و درود بر سمرقند چو قند
ziba bood ama ye kam bad nist az samarghand cho ghand ham benevisi az bokhara ke az hamin ja booye jooye moolian ayad ham age mishe ye rahnamaye sirilik ham bezarid az aghay quafarof ham begid ba sepas