Search
Close this search box.

ریگستان

نوشته‌های شهزاده سمرقندی

همسایه٫ دوست٫ همکار٫همدرد و همزبان من – کبری

این روزها که مهدی نیست بستگی بیشتری به کبری پیدا کردم. این زنی که هم دوست من است. همسایه من است که اصلا به خاطر او از آمستردام به شهرک کنار آن آمدیم. کبری همکار من و نیز همدرد من هم هست.
درد های جسمانی من و کبری به شباهت زیادی به هم دارند. شاید به خاطر این است که شبیه هم هستیم و یا شاید در شرایت مشترکی هستیم نمی دانم.
اما می دانم وقتی پای به آستانه اش می مانم خودرا در خانه خودمان احساس می کنم. نه خانه خودم. نه. بلکه خانه پدرو مادرم که درش برایم همیشه باز است.
این گونه درهای باز تنهای را شیرین تر می کند. لذت می برم از تنهایی و در زدن به در دوستی که یک پیاله چایش همیشه داغ است.
کبری بهترین اتفاق این پنج سال گذشته روزگار است برای من. 
حضورش تمام این خیابان دراز و بیگانه را گرم می کند و من می توانم بگویم که در پایان این خیابان خانه ماست و یا این خیابان ماست. این خیابانی که شاید یک دو نفرش هم نداند که من کی هستم و سمرقند کجاست.
اما کبری مهبان است آن قدر مهربان که بی مهری یک خیبان و یک مملکت را هم می تواند جبران بکند.
 کبری بختیاری است. همان قومی که در قدیم بکتری که بعدا باختریان می گفتند که  در آن سوی آمو دریا به سر می بردن و حالا از آن قوم همین بختیاری ها مانده اند که در ایران به سر می برند و هنوز نیز رسم و آداب قدیمی خودرا حفظ کرده اند. من تاجیک و در واقعا از سغدانی که قوم های بودند آن سوی آمودریا به سر می بردند و از باختریان که تیره موی و با چشمان درشت مشکی بودند جدا زندگی می کردند. سغدان چشمان سبز و پوست سفید و موی های بور داشتند که حالا در قطار کوه های زرفشان و کناره های سمرقند امروز باقی مانده اند.
حالا من و کبری بازماندهای این دو قدیمی ترین قوم پارسی در شمال هلند احساس نزدیکی  و خیشی می کنیم و هنوز نیز از قصه های کبری می فهمم که این دو قوم شبیه به هم زندگی می کنند. 
حالا من سغدی سمرقندی یکی مشغلیت هایم  این است که هر سر چند با کبری باختری تخمه آفتابگردان بشکنم و با دنیای بختیاری-هلندی  و چای سبز درمانبخش و لاغرکننده بخورم. 
هر بار که به تخت کنار میزش می نیشنم و به بالین های درازش تکیه می دهم خوب استراحت می کنم و وقتی برمی گردم خوب می خوبام. 
و همیشه یادم می آید که چه جشن های این جا داشتیم و چه تخت های این جا شکستیم.

این تصویر را شب یک می از روی میز کبری برداشتم. می خواستم حالت اصلش را نمایش بدهم و نوررا تغییر ندادم. در نتیجه تصویر شفاف نیست و حال و
 رنگ واقعی دارد.
با سپاس فراوان از کبری و دنیا برای در و دل باز و چشمان مهربانشان.
 

4 پاسخ

  1. یه سؤال از کبری بکن ببین هفت لنگه یا چهارلنگ. اگه گفت هفت لنگ، بپرس از چه طایفه ای؟ اگه گفت بابادی، سلام منو بهش برسون.
    شوخی کردم در هر حال سلام منو بهش برسون و بگو اگه خواستی به این سایت یه سر بزن.
    http://setinelor.com/fa/archives/2009/06/04/4779

  2. منوچهر عزیز
    کبری محصول طایفه ی نصیر و راکی ست
    خواهر کبری
    اختر

  3. اشیاء توی فیلم رو به خاطر دارم. اون تنگ کوچک چای و گردن بند. امروز یکشنبه هست و آفتابی. رفتم رو صفحه کبرا ببینم حال و احوالش چطوره و گذارم به اینجا افتاد. یادم به یکشنبه های آمستردام افتاد و روزهایی که خونه کبرا بودم.تو حیاط صبحانه مفصل میچیدیم و چای به سبک ایرانی که سالها بود من از عادتش افتاده بودم. اونوقت قصه ها شروع میشد. گاهی من و گاهی کبرا. کبرا آنقدر با شور و صمیمیت این قصه ها رو تعریف میکرد که من کم کم الان فکر میکنم منم تو اون قصه ها بودم و از بستگان کبرا هستم.

  4. ساده و زیبا مینویسی و جندین سال میشه که گاهگاه میام و میخونم نوشته های تورو. خوش و خرم باشی ای همزبان

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *